بالاخره بعد از سالها در فکر ایجاد وبلاگ بودن، روزی از روزهای اردیبهشت ماه هزار و سیصد و نود و چهار، وبلاگی در بلاگفا ایجاد کردم و چند روزی با اشتیاق مطالبی را نوشتم. اما در ششمین روز حیات وبلاگم، بلاگفا تعطیل شد و این تعطیلی حدود دوماه طول کشید. از آنجا که تمایل زیادی به نوشتن داشتم، چند بار به فکر ایجاد وبلاگ جدیدی افتادم، اما بخاطر دلبستگی به آن وبلاگ ترجیح دادم صبر کنم. هر چند از نوشتن بازنایستادم و امید داشتم که بعد ازبازگشایی بلاگفا نوشته هایم را طبق تاریخ منتشر کنم. بالاخره بعد از حدود دو ماه صبر، بلاگفا دوباره شروع به فعالیت کرد اما متاسفانه هیچ اثری از وبلاگم در سایت بلاگفا نبود. عنوان وبلاگ و مطالبم را که در گوگل سرچ میکردم آنها را در سایتهای دیگر می یافتم و این اصلا خوشایند نبود. دیگر رغبتی به ساخت دوباره وبلاگ در بلاگفا نداشتم. چند روز را بی هیچ اقدامی سپری کردم، سرانجام شروع کردم به تحقیق و بررسی بلاگ های مختلف و در آخر بلاگ اسکای را برای یک رفاقت طولانی و امن برگزیدم. امیدوارم تجربه مجدد از دست دادن وبلاگ و انتشار مطالبم در سایتهای دیگر را زیر چتر بلاگ اسکای نداشته باشم.
* پیش از این یادداشت بخش هایی از مطالب وبلاگ از دست رفته ام را منتشر کرده ام و از این به بعد نیز یادداشت های دوران فترت و پس از آن را منتشر خواهم کرد.
اکنون دو سه روزیست که از پس سالها مردگی زنده شدهام. میخوانم، مینویسم، میبینم، میشنوم، میبویم و نفس میکشم.
امروز ساعت 6:30 از انتظار و ذوق بیدار کردن ح خود به خود از خواب بیدار شدم، دستم را آهسته از تخت به سمت زمین بردم و در حالی که رمقی در دستم نبود تلفنم را از روی زمین برداشتم و نگاه کردم تا مطمئن شوم هنوز زنگ نزده است. میخواستم بیدار بمانم تا وقتی زنگ زد سریع پاسخ بدهم... همانطور که تلفن را مقابل چشمانم روی تخت گذاشته بودم و از باریکه بین دو پلکم نگاهش میکردم به خواب رفتم، لحظاتی بعد دوباره بیدار شدم. باز همان دلشوره لطیف روزهای اخیر را درونم احساس کردم. چشمانم را بستم و سعی کردم بخوابم... با صدای زنگ شاد و پرهیجان مبایلم بیدار شدم. انتظار به سر رسیده بود. سستی و خواب آلودگیِ توأم با ذوق و شعف، حال متفاوتی بود که کمتر تجربهاش کرده بودم.
با صدایی که به سختی از گلو بیرون میآمدگفتم سلام
گفت: سلام! چطوری؟
-خوبم
+ از کجا میدونی خوبی؟ تو که تازه از خواب بیدار شدی!
-چون دارم با تو صحبت میکنم خوبم...
صدای لطیف و مهربانش روحم را به غلیان آورد. دوست داشتم صدا را با تمام وجود نفس بکشم. دوست داشتم صدا را ببویم و بنوشم. گاه احساس میکنم صدا از عالمی دیگر است. گویی صدا زمینی و اینجایی و اکنونی نیست. این صدا روحم را به پرواز درمیآورد و جانم را به سماء وامیدارد.
غرق در شعف و خوشحالی در حالی که احساس سبکی میکردم و دلشوره لطیف نیز از جانم رخت بربسته بود، برخاستم و به سیزدهمین روز زیبای اردیبهشتی سلام گفتم و به دانشگاه رفتم.
تصمیم داشتم بالاخره بعد از مدتی مدید به سالن مطالعه کتابخانه بروم. وارد که شدم دیدم هیچکس در سالن مطالعه نیست. از خالی بودن سالن خیلی ذوق زده شدم، برگشتم و طول محوطه دانشگاه را به سرعت طی کردم، تلفن همراهم را از داخل کیفم که در دفتر مجله گذاشته بودم برداشتم و با شتاب خود را به سالن خالی رساندم و عکسی به یادگار از آشتیام با کتابخانه گرفتم...
مطالعه را شروع کردم. بعد از یک ساعت برای پرسیدن معنای واژه غریبی که در متن بود روانه اتاق استاد شدم. استاد از اینکه میدید مطالعه کردم و سوال دارم ابراز تعجب و خوشحالی نمود و وقتی سوالات بیشتری از متن پرسیدم و مطمئن شد واقعا زنده شدم و مطالعه کرده ام لبخندی از سر رضایت زد و با نگاهی مهربان پرسید کی میرسد روزی که بتوانم بگویم خانم دکتر... ؟ با قاطعیت گفتم 8 ماه دیگر! خندید و لحظاتی امیدوارانه و مهربان نگاهم کرد.
وقتی برایم مثال کلبه را میزد یاد دو اتاقی افتادم که در نوجوانی و ابتدای جوانی داشتم. آن دو اتاق برای من در حکم همان کلبه بود با پنجرهها و درهای بسته، با پردههای گشیده شده و تاریک. و من همیشه در کنج اتاق درون خودم خزیده بودم. همیشه از باز شدن در کلبه نگران بودم. بیرون کلبه همیشه برایم آزاردهنده بود. ترجیح میدادم هیچگاه در باز نشود، هیچگاه مجبور نباشم با فضای بیرون رو به رو شوم. بیرون اتاق، زندانبانی خشمگین و هولناک داشتم که سخت از او وحشت داشتم و روز به روز وحشت و هراسم از او بیشتر میشد. بیرون زندان را نیز به سان بیابانی تاریک و مملو از حیوانات وحشی میدانستم. اما جسارتم گاهی مرا وادار به رو به رو شدن با زندانبان و البته گرگهای بیابان میکرد. از جمله قانون های نانوشته ی آنجا این بود که اگر مورد هجوم گرگی قرار میگرفتی، باید مجازات میشدی! و دردِ آسیبِ گرگ و مجازات را با هم تحمل میکردی. با این وجود باز هم گاه جسارت بیرون رفتن از کلبه را پیدا میکردم... آرزویم رهایی بود... و سرانجام رها شدم... ظاهرا دیگر از زندان خبری نبود... فضا عادی بود... اما خزیدن به کنج کلبه عادتم شده بود...
دقیقا مثل یک پیامبر مهربان در زندگیام ظهور کرد و ندای ایمان را در گوشم زمزمه نمود. سخنان دلنشین و آشنایش، چه زود بذر ایمان را در جانم نشاند. او برایم فراتر از پیامبر است.با او احساس غیریت نمیکنم گویی کسی از درون خودم به پیامبری برخواسته و با دم مسیحاییاش مرا زنده کرده است.
گفت بگذار پیامبرت باشم...! هوم... من سالهاست در پی پیامبر هستم...
آری! تو چه بدانی و چه ندانی من را زنده کردهای. نمیدانم تا چند روز دیگر زنده خواهم ماند. و نمیدانم آیا باز هم خواهم مرد یا نه. و حتی نمیدانم زنده بودنم در گرو بودن و ماندن توست یا نه. واقعا نمیدانم. اما اکنون که زندهام تا میتوانم زندگی میکنم و زندگی را با تمام وجود نفس میکشم.
پس ای مهربانم برایم پیامبری کن...!
جوانههای محبت را دانه دانه در جانم بنشان
برایم پیامبری کن
میخواهم طعم شیرین حیات را تجربه کنم
مرا به آسمان معرفت ببر
به افق دوستی نزدیک کن
و آنگاه طلوع زندگیام را به نظاره بنشین...!
میخواهم مطالعه کنم و کار رساله را پیش ببرم اما ذهنم متمرکز نیست. شخصیتها، وقایع، خاطرهها، احساسات گذشته و حال فضای ذهنم را شلوغ کرده است. به اتفاقات اخیر زندگیم فکر میکنم. با وجود بیانگیزگی سالهای اخیر برای زندگی و ادامه حیات، باوجود اینکه اغلب نبودن را بر بودن ترجیح میدادم و میدهم اما الان و در این لحظه میگویم میارزید...! گاهی زنده بودن برای تجربه و شناخت شخصیت برخی افراد واقعا ارزش دارد.
به عشق فکر می کنم. یاد قطعه ی ساده ای می افتم که سال 91 درباره عشق گفتم. تو صفحه متروکه گوگل پلاسم دنبالش می گردم و میابمش:
عشق!
این معمای حل ناشدنی!
و عاشق
این معمای حل ناشدنی تر!
انسان و عشق
این تضایف باور نکردنی!
(3 بهمن 1391)
اما عشق با وابستگی فرق دارد. ما گاه از فرط حضور کسی، وابسته او می شویم و دوری اش برایمان سخت و جانکاه می شود و چه بسا دچار توهم عشق بشویم. اما عشق یک جرقه است. یک شعله فروزان است که به ناگاه در دل روشن می گردد. عشق فراموش ناشدنی ست. اما وابستگی ها به مرور زمان از خاطر آدمی کمرنگ تر و کمرنگ تر می شوند. وقتی وابسته کسی هستیم وجودمان سراسر انتظار و توقع است. آشوبیم و دیوانگی می کنیم. می خواهیم زمین و زمان را بهم بریزیم. رفتارهای جنون وار داریم. دقیقا مثل معتادی که به ماده مخدرش احتیاج وافر پیدا کرده است و متوجه هیچ چیز و هیچ کس نیست فقط به دستیابی به ماده مخدرش فکر می کند. آری ما آدمها نیز گاهی وابسته اطرافیانمان می شویم. حتی گاهی در اعماق قلبمان می دانیم که محبتی به او نداریم اما به او و به حضورش معتادیم و وصالش را خواهانیم.
اما عشق...، عشق در لحظه اتفاق می افتد، و ناگهان شعله ای از قلب زبانه می کشد و می سوزاند اما روشن می کند! عاشق آرام است. عاشق بغض فرو می برد و معشوق را از دور می نگرد. عاشق زمین را زیبا می کند، دنیا را زیبا می کند، عاشق دیوانگی و آشوبگری ندارد. برای وصال معشوقش می کوشد و اگر رسید از سماء عشق تا آسمان ها می رود. اما اگر نرسید از درون می سوزد و گنج کلبه اش سر بر زانو می نهد، اشکهایش، داغ و بی صدا سرازیر می شوند...و به روشنی بخش روح و جانش می اندیشد اما هیاهو نمی کند....
عشق دنیا را زیبا می کند...
هنوز هنگام نوشتن آسوده نیستم و چیزی مانع از سرازیر شدن کلمات از ذهنم به خارج می گردد. امروز صبح این نوشته را در حالی که پشت میز کارم در دفتر مجله نشسته بودم، و اتاق ساکت بود نوشتم:
«توی مغزم احساس انفجار میکنم. حرفهای انباشته شده بدجور به دیواره های ذهنم فشار میآورند. روی سینه ام احساس سنگینی شدیدی میکنم گویی یک وزنه 100کیلویی رویش قرار گرفته است. و بغض روزهای اخیر همچنان بر گلویم فشار میاورد. با آدم های مختلفزیاد حرف زده ام. دیگر نمیخواهم حرف بزنم. فقط میخواهم دقایقی در آغوشی امن بیاسایم...»
همیشه در پس ذهنم داشتن وبلاگ و نوشتن در آن را تحسین میکردم. چند بار هم اقدام به ساختن وبلاگ کردم ما به طور مرتب چیزی ننوشتم. امروز با خواندن پستهای یک سال یک وبلاگ خیلی مصممتر شدم برای شروع این کار. بار حرفها و احساسات را باید جایی به امانت گذاشت. گاهی برای به اشتراک گذاری و خوانده شدن، و گاهی صرفا برای خالی کردن ذهن و قلب. وقتی حرف ها و احساسات و تجربیات تحلیل نشده در ذهن انباشته می شود به مرور زمان دریچه های ذهن به دنیای خارج و فراورده های فکری جدید بسته می شود.
قبل تر ها خیلی بیشتر دست به قلم میشدم. اما از روزی که بی اجازه خوانده شدم دیگر هنگام نوشتن آرامش نداشتم و همواره بطور خودآگاه یا ناخودآگاه چشمان نامحرمی را در حال خواندن نوشته هایم احساس می کنم. از این به بعد در این کلبه کوچک الکترونیکی آسوده نوشتن را تجربه خواهم کرد.