حال آدمی را دارم که چندین بار اعدام شده و باز احیائش کردهاند. اعدامهای مکرر بدترین شکنجهای است که میشود برای کسی در نظر گرفت. در اعدام اخیر فکر کردم کار تمام است و باید به زندگی جدید در آن سوی فضای کنونی بیندیشم. اما ناگهان کسی مرا از تونل وحشتناک گذر از این دنیا به همین دنیا بازگرداند. الان زندهام. اما بینهایت خسته و فرسودهام. حس میکنم به استراحت طولانی مدتی نیاز دارم. اعدام اخیر آسیب شدیدی به من وارد کرد. تحمل این وضعیت رفت و برگشتی بینهایت دشوار است. سه بار اعدام شدم. اکنون دیگر از اعدام شدن نمیترسم. نسبت به وقایع اطرافم مقدار زیادی احساس بیتفاوتی میکنم. دوست دارم استراحت کنم. دیگر نمیخواهم کسی از تمایلش به ماندن یا رفتن با من صحبت کند. دیگر فرق چندانی ندارد که یک هفته دیگر اتفاق مهمی بیفتد یا دو هفته دیگر یا یک ماه دیگر، یا شش ماه دیگر و یا حتی یک سال دیگر و یا حتا اصلا اتفاقی نیفتد. من مشغول زندگی خودم خواهم بود و برای بهبود آن و برای بهبود روابطم ، همه روابطم تلاش میکنم. من خستهام، من سخت آسیب دیدم و نیاز به استراحت ,و بازیابی دارم.
نمیدانم آیا زیستن ارزش اینهمه درد و سختی را دارد؟ و یا آیا رسیدن به آنگونه زیستن که در پیاش هستم باز ارزش اینهمه سختی و مرارت را دارد؟
چقدر خوبـــ..
عادی شدن خوبـــِ :)