چشم باز میکنم... نور صبحگاهی چشمانم را خیره میکند... نسیم خنکی از پنجره وارد اتاق میشود و پاها و بازوانم را نوازش میدهد... به آرامی زیر ملافه نازکی که نصف بدنم را پوشانده، میخزم... مثل تمام صبحهای دیگر مایلم باز هم بخوابم. چشمانم را میبندم... واپسین ساعات شب گذشته در ذهنم مرور میشود... احساس سرما میکنم... پتوی سبز و زیبایم را که بین تخت و دیوار گرفتار شده است را به آغوش میکشم... باز به او میاندیشم... چشمانم را میگشایم و به آسمان آبی زیبایی که از دریچه پنجره پیداست مینگرم. تکه ابر سفید دلانگیزی وسط آسمان تاب میخورد... چقدر آسمان برایم روحافزا و الهامبخش است... آسمان و دریا...
*
بهشتی که در پیاش بودهام را یافتهام و مدتی ست که در آن سر میکنم. صورت زیبای بهشتم به مرور در حال لود شدن است. امروز پیش از بیرون رفتن از خانه، چینش لوازم اتاقم راتقریبا به اتمام رساندم. لذتبخشترین قسمت چیدن لوازم، چیدن کتابهایم در قفسه است. با حوصله و دقت کتابها را با چینشی جدید در قفسه چیدم. بخشی کتابهای دینپژوهی، بخشی فلسفی، بخشی دیگر شعر و داستان و رمان... . هنوز قفسهام جا دارد. به زودی به اندازهای که جا دارم کتابهایم را از حصر به بهشتم منتقل خواهم کرد... چینش خانه که تمام شود، سبک جدیدی از زندگی را آغاز میکنم...
*
به راهی که در پیش گرفتهام میاندیشم. راهی که مصمم هستم آن را تا انتها بروم. باید بدون فوت وقت توشه بردارم. دستانم خالیست و خستهام. باید خیلی زود خود را بازیابی کنم و با امید و انرژی به پیش بروم. حریصانه مطالعه میکنم و باز هم فکر میکنم توشهام کم است و وقت برای توشه گرفتن اندک...
*
خدای مهربانم... محبوب ازلیام... چشمانم به دستان کریم توست... تویی تنها مونس و یارم... اکنون که در پی یار گریزپایم میدوم و از نفس افتاده ام، بیش از قبل احساس تنهایی میکنم و برای چندمین بار در زندگیام میفهمم که یار حقیقیام تویی و جز تو مأوا و دلآرامی ندارم. مرا در آغوش بکش و همانطور که در برت هستم مسیر را به من نشان بده و خودت مرا ببر... و لحظهای مرا به خودم وا نگذار... حتا وقتی دستم را در دست همراهم گذاشتی باز هم کنارم باش، رهایم نکن که رهایی از تو ، دور افتادن از تمام خوبیها و آرامشهای عالم است...
حال آدمی را دارم که چندین بار اعدام شده و باز احیائش کردهاند. اعدامهای مکرر بدترین شکنجهای است که میشود برای کسی در نظر گرفت. در اعدام اخیر فکر کردم کار تمام است و باید به زندگی جدید در آن سوی فضای کنونی بیندیشم. اما ناگهان کسی مرا از تونل وحشتناک گذر از این دنیا به همین دنیا بازگرداند. الان زندهام. اما بینهایت خسته و فرسودهام. حس میکنم به استراحت طولانی مدتی نیاز دارم. اعدام اخیر آسیب شدیدی به من وارد کرد. تحمل این وضعیت رفت و برگشتی بینهایت دشوار است. سه بار اعدام شدم. اکنون دیگر از اعدام شدن نمیترسم. نسبت به وقایع اطرافم مقدار زیادی احساس بیتفاوتی میکنم. دوست دارم استراحت کنم. دیگر نمیخواهم کسی از تمایلش به ماندن یا رفتن با من صحبت کند. دیگر فرق چندانی ندارد که یک هفته دیگر اتفاق مهمی بیفتد یا دو هفته دیگر یا یک ماه دیگر، یا شش ماه دیگر و یا حتی یک سال دیگر و یا حتا اصلا اتفاقی نیفتد. من مشغول زندگی خودم خواهم بود و برای بهبود آن و برای بهبود روابطم ، همه روابطم تلاش میکنم. من خستهام، من سخت آسیب دیدم و نیاز به استراحت ,و بازیابی دارم.
نمیدانم آیا زیستن ارزش اینهمه درد و سختی را دارد؟ و یا آیا رسیدن به آنگونه زیستن که در پیاش هستم باز ارزش اینهمه سختی و مرارت را دارد؟
سلام مهربانم...
...
... ببین باز هم تا میخواهم با تو صحبت کنم زبانم بند میآید... دوست دارم بدانم در چه حالی عزیزِدلم... ببین چقدر پریشانم ... ببین که چقدر ویرانم... ببین که چطور زندگیم بیمعنا شد... چطور به تو نیندیشم... چطور میتوانی از من بخواهی که حتی به تو نیندیشم... من با خیال تو خوشترم تا با حضور افراد واقعی دیگر در زندگیم... من به سراغت نمیآیم ... مطمئن باش که تا زندهام به سراغت نخواهم آمد... اما بگذار خودم انتخاب کنم که روزهایم را چگونه و با خیال چه کسی بگذرانم... این کمترین خواسته من است. با خاطراتت کاری ندارم... همه چیز را از دسترس خارج میکنم... اما بگذار اینجا لحظات جدیدی را با تو بیافرینم...
اشک همچنان همراه لحظاتم است و با کمترین مرور و یادآوری جاری میشود... سعی میکنم چیزی را به یاد نیاورم... از وقتی تصمیم گرفتم برایت بنویسم قلبم کمی آرام گرفته است... شاید این نامه نگاریها تنها چند صباحی ادامه پیدا کند و شاید هم به درازا بکشد... بهرحال مهم این است که این کار مفید باشد.
امروز بعد از دو روز غیبت سرکار آمدم. وسایلم به اتاق جدید منتقل شده بود. حدود یک ساعت درگیر نظمدهی وسایل و پیگیری کم و کاستیها بودم. اتاق جدید دلباز و دنج است، البته مراجعان هماتاقیم بسیار زیاد است و این رفت و آمدها در حضور هماتاقی و سوالات بی ربط مراجعان او از من در زمان نبودش برایم آزاردهنده است. بهرحال هر شرایطی نکات مثبت و منفی خودش را دارد.
هنوز خانه بطور کامل مرتب نشده و لوازم سرجایشان قرار نگرفتهاند. حضور کارتنها در خانه برایم واقعا غیرقابل تحمل شده است. میخواهم هرطور شده در یکی دو روز آینده این وضعیت را سامان دهم و در خانه ای مرتب کارهایم را شروع کنم.
عزیزدلم امیداورم تو هم لحظاتت همراه با آرامش باشد و کارهایت به خوبی و با موفقیت به انجام برسد.
برایت دعا میکنم ... برایم دعا کن...
اینکه بخش اندکی از رویاهایت را چند صباحی زندگی کنی و بعد ناگهان به وضعیت قبلت پرتاب شوی کابوس وحشتناکی ست. مات و مبهوتم ... نمیتوانم آنچه بر من گذشته است را هضم کنم ... همه چیز برایم بیمعنا شده است ... ذهنم خالی است ... واژهها قبل از اینکه مسطور شوند از ذهنم سُر میخورند و در میروند. همه توانم را برای هر کاری از دست دادهام... اتفاقات بیشتر شبیه یک جور بازی مسخره است تا زندگی... شاید هم واقعیت زندگی چیزی بیش از یک بازی مسخره نیست...
گیج و سرگردانم... سراغ آدمها میروم، با آنها حرف میزنم، حرفهایشان را میشنوم... انگار که اتفاقی نیفتاده... انگار همه چیز عادی است... نمیخواهم با خودم باشم... میخواهم آدمها دنیایم را شلوغ کنند که نفهمم کجایم و چه شده و چه میکنم... فقط میخواهم آدمها باشند و حرف بزنند... نمیخواهم به هیچ چیز بیندیشم. ترجیح میدهم خزعبلات آدمها را بشنوم و حتی در مورد خزعبلاتشان اظهار نظر کنم... میخواهم دور شوم از انچه گذشته است. نمیخواهم مرور کنم. دور بشوید از من خاطرات لعنتی...! دور بشوید از من افکار ویران کننده...!