اینکه بخش اندکی از رویاهایت را چند صباحی زندگی کنی و بعد ناگهان به وضعیت قبلت پرتاب شوی کابوس وحشتناکی ست. مات و مبهوتم ... نمیتوانم آنچه بر من گذشته است را هضم کنم ... همه چیز برایم بیمعنا شده است ... ذهنم خالی است ... واژهها قبل از اینکه مسطور شوند از ذهنم سُر میخورند و در میروند. همه توانم را برای هر کاری از دست دادهام... اتفاقات بیشتر شبیه یک جور بازی مسخره است تا زندگی... شاید هم واقعیت زندگی چیزی بیش از یک بازی مسخره نیست...
گیج و سرگردانم... سراغ آدمها میروم، با آنها حرف میزنم، حرفهایشان را میشنوم... انگار که اتفاقی نیفتاده... انگار همه چیز عادی است... نمیخواهم با خودم باشم... میخواهم آدمها دنیایم را شلوغ کنند که نفهمم کجایم و چه شده و چه میکنم... فقط میخواهم آدمها باشند و حرف بزنند... نمیخواهم به هیچ چیز بیندیشم. ترجیح میدهم خزعبلات آدمها را بشنوم و حتی در مورد خزعبلاتشان اظهار نظر کنم... میخواهم دور شوم از انچه گذشته است. نمیخواهم مرور کنم. دور بشوید از من خاطرات لعنتی...! دور بشوید از من افکار ویران کننده...!