طرح به سامان شد... تا باد چنین بادا

امروز بعد از یک ماه  تلاش  و اصلاحات متعدد، طرح اجمالی رساله ام به تصویب  گروه آموزشی رسید...


بارش ذهن 2

دیشب ساعت 1 بامداد به رخت خواب رفتم اما هر چه چشمانم را بستم و سعی کردم بخوابم، خوابم نمی‌برد. شاید گرمم بود. آخر از ترس سرما خوردن دو تا پتو انداخته بودم تا بتوانم پنجره را تا صبح باز بگذارم و از هوای لطیف و پاک شهر بعد از بارندگی‌های فراوان بهره ببرم... بعد از نیمساعت تقلا برای خوابیدن گوشی را برداشتم و کمی تو اینترنت و نرم افزارها سرک کشیدم... اما بی فایده بود... به محض اینکه چشمانم را می‌بستم به دنیای خیال پرتاب می‌شدم... دنیای خیال، این محیط قدیمی که بی اغراق بیش از نیمی از عمرم را در آن سر کرده ام. یادم می‌آید از دوران دبستان سخت به دنیای خیالم وفادار بودم، هر شب قبل از خواب تمام آرزوهایم را با جزئیات تمام خیال‌پردازی می‌کردم، حتی گاهی ظهرها نیز پیش از خواب سری به رؤیاهایم می‌زدم... . آرزوهای کودکی‌ام یکی یکی از ذهنم می‌گذرند. برخی چقدر ساده و پیش پا افتاده بودند... مثل همین الان که برخی رؤیاهایم بسیار ساده‌اند و شاید برای افراد دیگر بخشی از زندگی روزمره‌شان باشد...

دیشب بالاخره با کم کردن یک پتو به خواب رفتم، ساعت 6 بیدار شدم و بعد از دقایقی باز به خواب رفتم تا ساعت 8 که با صدای فشردن یک ظرف پلاستیکی بیدار شدم، سعی کردم به صدا توجه نکنم و در ذهنم گذشت که باد آشغال‌ها را جابه جا می‌کند... اما تکرار غیرعادی صدا مرا به کنار پنجره کشاند. دیدم یک توله سگ در حال بازی کردن با یک بطری خالی آب معدنی است. صحنه بانمکی بود. لحظاتی نگاهش کردم اما از آنجاکه میانه خوبی با حیوانات مخصوصا سگ و گربه ندارم، ادای آدم‌های برای حیوانات مهربان، را درنیاوردم و برخاستم.

***

امروز آقای ب مترجم آثار فلسفی، در دانشگاه برنامه داشت. سه ترجمه موفق در کارنامه‌اش داشت. شاد و پرانرژی و با اعتماد به نفس بود. ترجمه دغدغه جدی این روزهای من است. کار رساله‌ام پیوند غیرقابل انکاری با ترجمه دارد. 85 درصد منابعم انگلیسی است. 

به رساله که فکر می‌کنم، در مجموع احساس خوبی پیدا نمی‌کنم. یک جور احساس خفگی به سراغم می‌آید. احساس ناخوشی و باز هم خفگی. واژه خفگی از هر واژه‌ای برای توصیف حالم گویاتر است. مدام به تغییر نگرش فکر می‌کنم، یعنی نگرشم را به رساله به عنوان یک باید خشک و بی‌معنا و بی فایده عوض کنم و به چشم یک ترجمه یا یک کار پژوهشی دلخواهانه به آن بنگرم. چرا که این حوزه مطالعاتی به واقع برایم جذاب است اما به مدت زمان اندک که می‌اندیشم، واقعا خفه می‌شوم.

 دلم می‌خواهد کتاب‌های مورد علاقه‌ام را یکی یکی بخوانم. اما افسوس که روزهای ناب جوانی از کف رفت. این هم مثل خیلی از چیزهای دیگر که وقتش در جوانی بود و گذشت، این هم گذشته است و می‌گذرد. درگیری‌های ذهنی و عینی دهه دوم و سوم زندگیم را در ذهنم مرور می‌کنم... یاد کتاب تهوع سارتر می‌افتم که در 23 سالگی خواندم... من دو دهه گم شده بودم. هنوز هم گمم... آرنجم را روی میز می‌گذارم و سرم را با دستانم می‌گیرم، چشمانم را می‌بندم و انگشتانم را در پی یافتن مسیرهای جدید در جنگل گیسوانم فرو میبرم. جنگلی که دیگر یکدست خرمایی رنگ نیست... جنگلی که دیگر مثل قبلها پرپشت و با طراوت هم نیست...

***

خدایا تنها مخاطبم تویی. به من صبر بده و مرا در مسیر یافتن معشوقی که سالهاست در پی اش می‌گردم یاری کن. ن حرف‌های عجیی میزند... او پکیج کاملی است از سیاست‌ها ارتباطی. ضرورت برقراری هر نوع ارتباط از پس مرزهای سیاست برایم دردناک است. آخر یک نفر در دنیا باید باشد که برایش خودِ خودت باشی، بی هیچ سانسور و حذفی...

بارش ذهن1

امروز اولین پله مهم نگارش رساله را بالا رفتم، طرح اجمالی را بالاخره کامل کردم و تحویل استاد راهنما دادم. یک ساعت بعد اصلاحاتش را به من دادند. خانه که آمدم اصلاحات را اعمال کردم. البته هنوز فصل‌بندی کامل نیست. بنابراین عناوین و سرفصل‌های آثار هات را بررسی کردم و همه را نوشتم تا بتوانم با توجه به آنها سر و سامانی به فصل‌بندی بدهم. باید زودتر از این مراحل مقدماتی عبور کنم و به بطن کار برسم. گاهی وحشت می‌کنم از سختی کار، اما می‌بینم کار را دوست دارم و موضوع برایم جذاب است.

***

امروز باران شدید بارید و کل شهر تمیز شد. از آن باران‌های بسیار کم‌یاب که دقیقا مثل یک دوش اتوماتیک عمل می‌کند. تمام ساختمانها شسته شدند، و همینطورتمام درختها و گیاهان! حتی ماشین‌ها هم شسته شدند، چون شدت بارش بسیار زیاد بود و همه گرد و خاکها را می‌شست و برد. رنگ سبز درختان و گیاهان درخشش و زیبایی خاصی گرفته بود، حرکت شاخ و برگ درختان و بوته‌ها زیر باد و باران، سماء را برایم تداعی می کرد.

وقتی به بارش باران نگاه می‌کنم احساس می‌کنم گویی روح و جان خودم هم در حال پالایش است.

***

سفر ح امروز به پایان می‌رسد. در این چند روز که سفر بود حضورش در زندگیم بسیار کمرنگ شده بود...

***

چقدر سرگرم کار و مطالعه بودن، حال و هوای آدم را عوض می‌کند. گویی احساسات همگی به حالت تعلیق درمی‌آیند و همه قوای انسان در جهت آن هدف بسیج می‌شوند. وقتی سرگرم کار می‌شوم حتی عشق هم برایم هیچ معنایی ندارد و چه بسا برایم مشمئز کننده باشد. گویی منطقی سرد بر تمام ابعاد زندگیم سایه می‌افکند. وقتی مشغول مطالعه و کار علمی می‌شوم مایلم تنها باشم. حضور افرادی که هر لحظه ممکن است با حرفی یا ایجاد صدایی مرا از آنچه بدان مشغولم منقطع کند، دچار تشویشم می‌کند. من از آن دسته افراد هستم که نویسندگی و کار علمی را در غار می‌پسندم. این روزها احساس نیاز به حضور هیچکس نمی‌کنم... چقدر این حالت استغنا را دوست دارم. این همان دنیایی است که سالها آرزویش را داشتم، خزیدن در کلبه تنهایی اما نه به صورت منفعل، بلکه پویا و فعال، غرق در کتاب و پژوهش...

این روزها مدام فکر می‌کنم سالهای جوانی‌ام چه ارزان و سهل به گزافه گذشت. سالهایی که می‌توانست با انس من با کتاب، سالهای درخشان زندگیم باشد... دیروز با یاسی درباره رمان خوانی حرف می‌زدم، لیست رمان‌هایی که از سنین نوجوانی تا جوانی خوانده بود تمامی نداشت. احساس غبن و محرومیت تحمیلی از لذت‌های ادبی جانم را می‌فشارد. دلم می‌خواهد عجولانه و با ولع رمان‌ها و کتاب‌های خواندنی را ببلعم. تا شاید جبران سالهای از دست رفته‌ام باشد...

***

به تأثیر مستقیم و غیرقابل انکار خانواده در شکل‌گیری شخصیت و تاریخ زندگی افراد می‌اندیشم. خانواده‌ها می‌توانند در سرعت رشد و تعالی فرزندان و یا بالعکس تأثیر شگرفی داشته باشند. به خانواده‌های متعددی که اطرافم هستند و تیپ شخصیتی فرزندانشان می‌اندیشم... پدر و مادرهای عمیق و متفکر، همگی فرزندانی عمیق و متفکر تربیت کرده‌اند، این ویژگی در نمونه‌هایی که در ذهن دارم عمومیت دارد. پدر و مادرهای تحصیل کرده اما سطحی و فاقد تفکر نیز فرزندانی چونان خودشان دارند. و چقدر سخت و انرژی‌بر است اگر فرزندی مسیر غلط پیموده شده را تشخیص دهد و عزم بازگشت و طی مسیر صحیح را بکند. زمان از دست رفته غیرقابل جبران است. اما وقت باقی‌مانده را می‌توان در جهت بهتر شدن صرف نمود...

ساختن یک انسان، مسئولیت بسیار سنگینی است که هر کسی از پس آن برنمی‌آید. افسوس که در طول تاریخ افراد بسیاری به این مهم توجه نداشته‌اند و بچه دار شدن و تولید نسل را به مثابه یک باید بدون توجیه گردن می‌نهادند و تا سالها فرزندان برایشان در حکم حیوان خانگی‌ای هستند که نیازمند مراقبت‌های زیستی می‌باشند..

(آنچه می‌نویسم بازتاب اندیشه‌ها و احساسات امروزم است، شاید فردا طور دیگر بیاندیشم و احساس کنم!)

 

پله ششم: زنده گی

 اکنون دو سه روزی‌‌ست که از پس سالها مردگی زنده شده‌ام. می‌خوانم، می‌نویسم، می‌بینم، می‌شنوم، می‌بویم و نفس می‌کشم.

امروز ساعت 6:30 از انتظار و ذوق بیدار کردن ح خود به خود از خواب بیدار شدم، دستم را آهسته از تخت به سمت زمین بردم و در حالی که رمقی در دستم نبود تلفنم را از روی زمین برداشتم و نگاه کردم تا مطمئن شوم هنوز زنگ نزده است. می‌خواستم بیدار بمانم تا وقتی زنگ زد سریع پاسخ بدهم... همانطور که تلفن را مقابل چشمانم روی تخت گذاشته بودم و از باریکه بین دو پلکم نگاهش می‌کردم به خواب رفتم، لحظاتی بعد دوباره بیدار شدم. باز همان دلشوره لطیف روزهای اخیر را درونم احساس کردم. چشمانم را بستم و سعی کردم بخوابم... با صدای زنگ شاد و پرهیجان مبایلم بیدار شدم. انتظار به سر رسیده بود. سستی و خواب آلودگیِ توأم با ذوق و شعف، حال متفاوتی بود که کمتر تجربه‌اش کرده بودم.

با صدایی که به سختی از گلو بیرون می‌آمدگفتم سلام

گفت: سلام! چطوری؟

-خوبم

+ از کجا میدونی خوبی؟ تو که تازه از خواب بیدار شدی!

-چون دارم با تو صحبت می‌کنم خوبم...

صدای لطیف و مهربانش روحم را به غلیان آورد. دوست داشتم صدا را با تمام وجود نفس بکشم. دوست داشتم صدا را ببویم و بنوشم. گاه احساس می‌کنم صدا از عالمی دیگر است. گویی صدا زمینی و اینجایی و اکنونی نیست. این صدا روحم را به پرواز درمی‌آورد و جانم را به سماء وامی‌دارد.

غرق در شعف و خوشحالی در حالی که احساس سبکی می‌کردم و دلشوره لطیف نیز از جانم رخت  بربسته بود، برخاستم و به سیزدهمین روز زیبای اردیبهشتی سلام گفتم و به دانشگاه رفتم.

تصمیم داشتم بالاخره بعد از مدتی مدید به سالن مطالعه کتابخانه بروم. وارد که شدم دیدم هیچ‌کس در سالن مطالعه نیست. از خالی بودن سالن خیلی ذوق زده شدم، برگشتم و طول محوطه دانشگاه را به سرعت طی کردم، تلفن همراهم را از داخل کیفم که در دفتر مجله گذاشته بودم برداشتم و با شتاب خود را به سالن خالی رساندم و عکسی به یادگار از آشتی‌ام با کتابخانه گرفتم...

مطالعه را شروع کردم. بعد از یک ساعت برای پرسیدن معنای واژه غریبی که در متن بود روانه اتاق استاد شدم. استاد از اینکه می‌دید مطالعه کردم و سوال دارم ابراز تعجب و خوشحالی نمود و وقتی سوالات بیشتری از متن پرسیدم و مطمئن شد واقعا زنده شدم و مطالعه کرده ام لبخندی از سر رضایت زد و با نگاهی مهربان پرسید کی میرسد روزی که بتوانم بگویم خانم دکتر... ؟ با قاطعیت گفتم 8 ماه دیگر! خندید و لحظاتی امیدوارانه و مهربان نگاهم کرد.