امروز بعد از یک ماه تلاش و اصلاحات متعدد، طرح اجمالی رساله ام به تصویب گروه آموزشی رسید...
دوشنبه ساعات خوبی را با ص گذراندم. حضور این آدم در کنارم واقعا متفاوت و آرامش بخش است... همیشه دوست دارم ساعاتی که در کنارم هست کش بیاید اما برعکس ، به چشم بر هم زدنی میگذرد. سه شنبه مدیر آموزش زنگ زد و با ابراز تأسف گفت در آزمون تافل قبول نشدم. باورش برایم سخت بود. ابراز ناراحتی و تعجب کردم اما او بر صحت خبر پافشاری میکرد. کمکم داشتم وقوع این اتفاق را به خودم میقبولاندم که گفت شوخی کردم... نفر چهارم شدی. آفرین! بنظرم شوخی جالبی نیامد... بهرحال از اینکه این مرحله هم سپری شد بسیار خوشحال شدم. اول از همه به ح و بعد به بابا خبر دادم که قبول شدم . با ح در مورد رفتن به تهران مشورت کردم. تصمیم گرفتم که بروم. عصر به امید روزهایی شاد و متفاوت عازم تهران شدم.
صبح پنجشنبه بدترین خبر سال 94 تا آن لحظه مثل پتک بر وسط خانه آرزوهایم فرود آمد... اشک از چشمانم فواره زد. نکند آن اتفاق... آن اتفاق شوم در حال افتادن باشد...؟ سپهر خبر داد که مامانجون در آیسییو بستری هستند... این اولین بار در بیست سال اخیر بود که مامانجون راهی بیمارستان میشدند... در شش ماهه گذشته هر بار که تهران میآمدم یکراست به خانه مامانجون میرفتم و بعد از دیدار ایشان به کارهای دیگرم میپرداختم، اما اینبار نرفتم و قصد داشتم در راه بازگشت به زیارتشان بروم... خودم را سخت سرزنش میکردم که ای کاش مثل روال همیشه به آنجا رفته بودم... قلبم سخت در فشار بود... تصور نبود مامان جون برایم ویرانکننده بود... یکی از کابوسهایی که هر از گاهی میبینم نبود ایشان است...
بعد از ظهر به همراه بابا راهی بیمارستان شدیم... فقط نیمساعت فرصت ملاقات داشتیم. بالاخره نوبت من شد و تن نحیف و چهره خسته مامان را در حالی که روی تخت آیسییو دراز کشیده بود دیدم. یک کلاه استریل به سرش کشیده بودند، لبه کشدارِ کلاه پایین آمده بود و روی چشمش را گرفته بود، کلاه را بالا زدم، صورت ماهش را نوازش کردم و بوسیدم. برایش از راه بینی لوله گذاشته بودند و سرُم به دستش وصل بود و سیمهای کنترل ضربان قلب از لباس گشاد بیمارستانی بیرون زده بود. من شاهد رقتبار ترین صحنه زندگیام بودم. فشار روانی بیش از آن بود که مجالی برای ریختن اشک بگذارد در عین حال صحنه نیز رقتبارتر از آن بود که چشمانم تاب خشک ماندن داشته باشند. اشک از چشمانم جاری بود... فرصت زیادی برای دیدنش نداشتم باید سریع بیرون میرفتم تا بقیه افراد هم به ملاقات مامانجون بیایند... بعد از بیمارستان به خانه مامان جون رفتم... ترجیح میدادم به تخت خالی مامان نگاه نکنم...
جمعه نیز به همراه سپهر و دایی به ملاقات مامان رفتیم. کل فامیل آمده بودند. مامان حال بهتری داشتند، حرف میزدند،.. حرفهای بیربط اما بامزه. از حال و روز خالهها و نوهها فهمیدم این فقط خودم نیستم که تاب نبودن مامان را ندارم، اینجا همه میخواهند او باشد، به هر قیمتی...
امروز جمعه است و یک هفته از ملاقاتم با مامان میگذرد. امروز مامان را به خانه آوردهاند... او در کنارمان میماند...
مهربان مادرم! تا میتوانی بمان و نور زندگیهایمان باش! بدون تو زندگیهایمان تاریک تاریک خواهد بود...
من هنوز هم به معجزه عشق اعتقاد دارم. می دانم روزی خواهد رسید که ناگهان آتش عشقی قلبم را گرم میکند و تا ابد باقی میماند. من پیشهام عاشقیست!
***
دیروز قرار شد با یاسی کلاس speaking برگزار کنیم. قرار شد هر جلسه قسمتی از فیلم freinds را ببینیم و بعد در موردش به انگلیسی صحبت میکنیم. اولین جلسه برگزار شد. فیلم جالب و طنزآمیزی بود. بعد از فیلم بیش از یک ساعت با هم صحبت کردیم. در آخر در مورد موضوعات دیگر هم صحبت کردیم. از شخصیتهایی گفتیم که برای یاسی سوژة خنده و مسخرهبازی هستند... یاسی شاد است و آزاد و رها می خندد...
***
امروز معصومه به اتاقم آمد، و مثل همیشه شروع کرد به بافتن حرفهای با ربط و بیربط. با بیحوصلگی گوش میدادم و سعی میکردم کارهایم را نیز انجام دهم. او بی اعتنا به بیاعتنایی من به وراجی ادامه میداد. انگار همین که گوشی در مقابلش هست، برایش کافی بود. حرف زد تا مثل همیشه رسید به بخش غر زدن و ابراز تنفر از زمان و مکان و شرایط. ترمزش را کشیدم. گفتم این حرفها را برای من بازگو نکن. گفت: «باشه. بیا بریم استخر!» گفتم من با کسی که مدام غر میزند استخر نمی روم. به شوخی گفت: «غلط کردم... غلط کردم دیگه نمیگم بیا بریم...».
چه قدر زود ده روز گذشت. ده روز روی هوا، ده روز ثبت نشده، ده روز مدیریت نشده، ده روز از بین رفته... دوست داشتم بنویسم اما مسدود بودن بلاگفا رو بهانه کردم و ننوشتم.
چه روزهایی گذشت... انگار دقیقا از روزی که خبری از ح نشد دیگر ننوشتم. یا نه از وقتی ز مهمانم شد، حضور برخی آدمها باعث میشوند لحظاتم را گم و خودم را فراموش کنم.
[... صدای فن لپ تاپ آزارم میدهد...]
از همین دیروز و پریروز میگویم. عقب تر نمیروم:
من کسی را پیدا کردم که شبیه من است. او را از خودم بهتر و کاملتر و رشدیافتهتر یافتم. دوست داشتم و دارم با او در مسیر زندگی همراه شوم. چنانکه در روزهای گذشته در ذهنم با او همراه بودم. حضور فیزیکی نداشت اما در تمام لحظهها همراهم بود.
فارغ از حقیقی بودن شناخت و احساس من اما اعلام صریح بی احساسی یک مرد به یک زن برای بیتفاوت شدن یا دست کم سکوت و در خود فرو رفتن آن زن کافی است...
دلم می خواهد بر بالای قلهای بروم و با تمام توان و به طور ممتد فریاد بزنم، فریادی که به گریه منتهی میشود...
دیشب ساعت 1 بامداد به رخت خواب رفتم اما هر چه چشمانم را بستم و سعی کردم بخوابم، خوابم نمیبرد. شاید گرمم بود. آخر از ترس سرما خوردن دو تا پتو انداخته بودم تا بتوانم پنجره را تا صبح باز بگذارم و از هوای لطیف و پاک شهر بعد از بارندگیهای فراوان بهره ببرم... بعد از نیمساعت تقلا برای خوابیدن گوشی را برداشتم و کمی تو اینترنت و نرم افزارها سرک کشیدم... اما بی فایده بود... به محض اینکه چشمانم را میبستم به دنیای خیال پرتاب میشدم... دنیای خیال، این محیط قدیمی که بی اغراق بیش از نیمی از عمرم را در آن سر کرده ام. یادم میآید از دوران دبستان سخت به دنیای خیالم وفادار بودم، هر شب قبل از خواب تمام آرزوهایم را با جزئیات تمام خیالپردازی میکردم، حتی گاهی ظهرها نیز پیش از خواب سری به رؤیاهایم میزدم... . آرزوهای کودکیام یکی یکی از ذهنم میگذرند. برخی چقدر ساده و پیش پا افتاده بودند... مثل همین الان که برخی رؤیاهایم بسیار سادهاند و شاید برای افراد دیگر بخشی از زندگی روزمرهشان باشد...
دیشب بالاخره با کم کردن یک پتو به خواب رفتم، ساعت 6 بیدار شدم و بعد از دقایقی باز به خواب رفتم تا ساعت 8 که با صدای فشردن یک ظرف پلاستیکی بیدار شدم، سعی کردم به صدا توجه نکنم و در ذهنم گذشت که باد آشغالها را جابه جا میکند... اما تکرار غیرعادی صدا مرا به کنار پنجره کشاند. دیدم یک توله سگ در حال بازی کردن با یک بطری خالی آب معدنی است. صحنه بانمکی بود. لحظاتی نگاهش کردم اما از آنجاکه میانه خوبی با حیوانات مخصوصا سگ و گربه ندارم، ادای آدمهای برای حیوانات مهربان، را درنیاوردم و برخاستم.
***
امروز آقای ب مترجم آثار فلسفی، در دانشگاه برنامه داشت. سه ترجمه موفق در کارنامهاش داشت. شاد و پرانرژی و با اعتماد به نفس بود. ترجمه دغدغه جدی این روزهای من است. کار رسالهام پیوند غیرقابل انکاری با ترجمه دارد. 85 درصد منابعم انگلیسی است.
به رساله که فکر میکنم، در مجموع احساس خوبی پیدا نمیکنم. یک جور احساس خفگی به سراغم میآید. احساس ناخوشی و باز هم خفگی. واژه خفگی از هر واژهای برای توصیف حالم گویاتر است. مدام به تغییر نگرش فکر میکنم، یعنی نگرشم را به رساله به عنوان یک باید خشک و بیمعنا و بی فایده عوض کنم و به چشم یک ترجمه یا یک کار پژوهشی دلخواهانه به آن بنگرم. چرا که این حوزه مطالعاتی به واقع برایم جذاب است اما به مدت زمان اندک که میاندیشم، واقعا خفه میشوم.
دلم میخواهد کتابهای مورد علاقهام را یکی یکی بخوانم. اما افسوس که روزهای ناب جوانی از کف رفت. این هم مثل خیلی از چیزهای دیگر که وقتش در جوانی بود و گذشت، این هم گذشته است و میگذرد. درگیریهای ذهنی و عینی دهه دوم و سوم زندگیم را در ذهنم مرور میکنم... یاد کتاب تهوع سارتر میافتم که در 23 سالگی خواندم... من دو دهه گم شده بودم. هنوز هم گمم... آرنجم را روی میز میگذارم و سرم را با دستانم میگیرم، چشمانم را میبندم و انگشتانم را در پی یافتن مسیرهای جدید در جنگل گیسوانم فرو میبرم. جنگلی که دیگر یکدست خرمایی رنگ نیست... جنگلی که دیگر مثل قبلها پرپشت و با طراوت هم نیست...
***
خدایا تنها مخاطبم تویی. به من صبر بده و مرا در مسیر یافتن معشوقی که سالهاست در پی اش میگردم یاری کن. ن حرفهای عجیی میزند... او پکیج کاملی است از سیاستها ارتباطی. ضرورت برقراری هر نوع ارتباط از پس مرزهای سیاست برایم دردناک است. آخر یک نفر در دنیا باید باشد که برایش خودِ خودت باشی، بی هیچ سانسور و حذفی...
امروز اولین پله مهم نگارش رساله را بالا رفتم، طرح اجمالی را بالاخره کامل کردم و تحویل استاد راهنما دادم. یک ساعت بعد اصلاحاتش را به من دادند. خانه که آمدم اصلاحات را اعمال کردم. البته هنوز فصلبندی کامل نیست. بنابراین عناوین و سرفصلهای آثار هات را بررسی کردم و همه را نوشتم تا بتوانم با توجه به آنها سر و سامانی به فصلبندی بدهم. باید زودتر از این مراحل مقدماتی عبور کنم و به بطن کار برسم. گاهی وحشت میکنم از سختی کار، اما میبینم کار را دوست دارم و موضوع برایم جذاب است.
***
امروز باران شدید بارید و کل شهر تمیز شد. از آن بارانهای بسیار کمیاب که دقیقا مثل یک دوش اتوماتیک عمل میکند. تمام ساختمانها شسته شدند، و همینطورتمام درختها و گیاهان! حتی ماشینها هم شسته شدند، چون شدت بارش بسیار زیاد بود و همه گرد و خاکها را میشست و برد. رنگ سبز درختان و گیاهان درخشش و زیبایی خاصی گرفته بود، حرکت شاخ و برگ درختان و بوتهها زیر باد و باران، سماء را برایم تداعی می کرد.
وقتی به بارش باران نگاه میکنم احساس میکنم گویی روح و جان خودم هم در حال پالایش است.
***
سفر ح امروز به پایان میرسد. در این چند روز که سفر بود حضورش در زندگیم بسیار کمرنگ شده بود...
***
چقدر سرگرم کار و مطالعه بودن، حال و هوای آدم را عوض میکند. گویی احساسات همگی به حالت تعلیق درمیآیند و همه قوای انسان در جهت آن هدف بسیج میشوند. وقتی سرگرم کار میشوم حتی عشق هم برایم هیچ معنایی ندارد و چه بسا برایم مشمئز کننده باشد. گویی منطقی سرد بر تمام ابعاد زندگیم سایه میافکند. وقتی مشغول مطالعه و کار علمی میشوم مایلم تنها باشم. حضور افرادی که هر لحظه ممکن است با حرفی یا ایجاد صدایی مرا از آنچه بدان مشغولم منقطع کند، دچار تشویشم میکند. من از آن دسته افراد هستم که نویسندگی و کار علمی را در غار میپسندم. این روزها احساس نیاز به حضور هیچکس نمیکنم... چقدر این حالت استغنا را دوست دارم. این همان دنیایی است که سالها آرزویش را داشتم، خزیدن در کلبه تنهایی اما نه به صورت منفعل، بلکه پویا و فعال، غرق در کتاب و پژوهش...
این روزها مدام فکر میکنم سالهای جوانیام چه ارزان و سهل به گزافه گذشت. سالهایی که میتوانست با انس من با کتاب، سالهای درخشان زندگیم باشد... دیروز با یاسی درباره رمان خوانی حرف میزدم، لیست رمانهایی که از سنین نوجوانی تا جوانی خوانده بود تمامی نداشت. احساس غبن و محرومیت تحمیلی از لذتهای ادبی جانم را میفشارد. دلم میخواهد عجولانه و با ولع رمانها و کتابهای خواندنی را ببلعم. تا شاید جبران سالهای از دست رفتهام باشد...
***
به تأثیر مستقیم و غیرقابل انکار خانواده در شکلگیری شخصیت و تاریخ زندگی افراد میاندیشم. خانوادهها میتوانند در سرعت رشد و تعالی فرزندان و یا بالعکس تأثیر شگرفی داشته باشند. به خانوادههای متعددی که اطرافم هستند و تیپ شخصیتی فرزندانشان میاندیشم... پدر و مادرهای عمیق و متفکر، همگی فرزندانی عمیق و متفکر تربیت کردهاند، این ویژگی در نمونههایی که در ذهن دارم عمومیت دارد. پدر و مادرهای تحصیل کرده اما سطحی و فاقد تفکر نیز فرزندانی چونان خودشان دارند. و چقدر سخت و انرژیبر است اگر فرزندی مسیر غلط پیموده شده را تشخیص دهد و عزم بازگشت و طی مسیر صحیح را بکند. زمان از دست رفته غیرقابل جبران است. اما وقت باقیمانده را میتوان در جهت بهتر شدن صرف نمود...
ساختن یک انسان، مسئولیت بسیار سنگینی است که هر کسی از پس آن برنمیآید. افسوس که در طول تاریخ افراد بسیاری به این مهم توجه نداشتهاند و بچه دار شدن و تولید نسل را به مثابه یک باید بدون توجیه گردن مینهادند و تا سالها فرزندان برایشان در حکم حیوان خانگیای هستند که نیازمند مراقبتهای زیستی میباشند..
(آنچه مینویسم بازتاب اندیشهها و احساسات امروزم است، شاید فردا طور دیگر بیاندیشم و احساس کنم!)
- مثل رهرو خسته و تشنهای که راه را گم کرده، گاه از حرکت باز میمانم، ناامید می شوم و دلم میخواهد دنیا به پایان برسد و آسوده شوم از این همه تلاش مذبوحانه.
خوشحالم که به خودم و احوالاتم آگاهم، این بهترین شانس من در زندگی است. می خواهم با خودم مهربان باشم. همه حالات و احساسات خودم را بپذیرم، این حالاتی که 28 سال است همراه من است و گاه پرورش پیدا کرده و گاه افول نموده است. سخت است که بخواهم روی یک زیرساخت متفاوت یک بنای دیگر بسازم. و بسیار سخت تر اگر که بخواهم زیرساخت را عوض کنم. اما چون زنده هستم و زندگی ادامه دارد باید برای زندگی بهتر و خوشتر تلاش کنم. باید خودم را برای رسیدن به آرزوهایم بازسازی کنم. یکی از راهها کتابخوانی است. با کتاب عمیق میشوم. گویی با کتاب با خودم هم رفیق تر میشوم و دست دوستی به خودم می دهم و به پیش میروم.
- ن میگفت احساسی که دو روح نسبت به هم دارند میتواند تا ابد باقی بماند. آن علاقه و آن کشش میتواند تا ابد باقی بماند. گاهی با انتظارات بیجا، و یا از پیش منتظر تمام شدن بودن خراب میشود، و گاهی ملاقات و جذابیت نداشتن چهره و ظاهر حجابی میشود بین ارتباط دو روح... ن حرف خوبی میزد. از داشتن دوست خوبی مثل ن خوشحالم.
- عشق میخواهم عشقی که دو روح در آن بهم بپیچند. عشقی که در آن دو روح حیران و نگران یکدیگر باشند، نه عشقی که دو کالبد را بهم جذب کند، نه عشقی که در آن حرف از چشمان شهلا و گیسوان کمند و قامت رعنا باشد. که این چنین عشقی دیرنپاید. چه خوب میگوید مولوی:
عشقهایی کز پی رنگی بود عشق نبود عاقبت ننگی بود
عشق به کالبد عاشق را حقیر میکند. عشق به روحهای زیبا، روح عاشق را هم زیبا میکند اما با عشقهای کالبدی روز به روز روح کدرتر و خستهتر میگردد...