هنوز هنگام نوشتن آسوده نیستم و چیزی مانع از سرازیر شدن کلمات از ذهنم به خارج می گردد. امروز صبح این نوشته را در حالی که پشت میز کارم در دفتر مجله نشسته بودم، و اتاق ساکت بود نوشتم:
«توی مغزم احساس انفجار میکنم. حرفهای انباشته شده بدجور به دیواره های ذهنم فشار میآورند. روی سینه ام احساس سنگینی شدیدی میکنم گویی یک وزنه 100کیلویی رویش قرار گرفته است. و بغض روزهای اخیر همچنان بر گلویم فشار میاورد. با آدم های مختلفزیاد حرف زده ام. دیگر نمیخواهم حرف بزنم. فقط میخواهم دقایقی در آغوشی امن بیاسایم...»