وقتی برایم مثال کلبه را میزد یاد دو اتاقی افتادم که در نوجوانی و ابتدای جوانی داشتم. آن دو اتاق برای من در حکم همان کلبه بود با پنجرهها و درهای بسته، با پردههای گشیده شده و تاریک. و من همیشه در کنج اتاق درون خودم خزیده بودم. همیشه از باز شدن در کلبه نگران بودم. بیرون کلبه همیشه برایم آزاردهنده بود. ترجیح میدادم هیچگاه در باز نشود، هیچگاه مجبور نباشم با فضای بیرون رو به رو شوم. بیرون اتاق، زندانبانی خشمگین و هولناک داشتم که سخت از او وحشت داشتم و روز به روز وحشت و هراسم از او بیشتر میشد. بیرون زندان را نیز به سان بیابانی تاریک و مملو از حیوانات وحشی میدانستم. اما جسارتم گاهی مرا وادار به رو به رو شدن با زندانبان و البته گرگهای بیابان میکرد. از جمله قانون های نانوشته ی آنجا این بود که اگر مورد هجوم گرگی قرار میگرفتی، باید مجازات میشدی! و دردِ آسیبِ گرگ و مجازات را با هم تحمل میکردی. با این وجود باز هم گاه جسارت بیرون رفتن از کلبه را پیدا میکردم... آرزویم رهایی بود... و سرانجام رها شدم... ظاهرا دیگر از زندان خبری نبود... فضا عادی بود... اما خزیدن به کنج کلبه عادتم شده بود...