خلأ

حال آدمی را دارم که چندین بار اعدام شده و باز احیائش کرده‌اند. اعدام‌های مکرر بدترین شکنجه‌ای است که می‌شود برای کسی در نظر گرفت. در اعدام اخیر فکر کردم کار تمام است و باید به زندگی جدید در آن سوی فضای کنونی بیندیشم. اما ناگهان کسی مرا از تونل وحشتناک گذر از این دنیا به همین دنیا بازگرداند. الان زنده‌ام. اما بی‌نهایت خسته و فرسوده‌ام. حس می‌کنم به استراحت طولانی مدتی نیاز دارم. اعدام اخیر آسیب شدیدی به من وارد کرد. تحمل این وضعیت رفت و برگشتی بی‌نهایت دشوار است. سه بار اعدام شدم. اکنون دیگر از اعدام شدن نمی‌ترسم. نسبت به وقایع اطرافم مقدار زیادی احساس بی‌تفاوتی می‌کنم. دوست دارم استراحت کنم. دیگر نمی‌خواهم کسی  از تمایلش  به ماندن یا رفتن  با من صحبت کند. دیگر فرق چندانی ندارد که یک هفته دیگر اتفاق مهمی بیفتد یا دو هفته دیگر یا یک ماه دیگر، یا شش ماه دیگر و یا حتی یک سال دیگر و یا حتا اصلا اتفاقی نیفتد. من مشغول زندگی خودم خواهم  بود و برای بهبود آن و برای بهبود روابطم ، همه روابطم  تلاش می‌کنم. من خسته‌ام، من سخت آسیب دیدم و نیاز به استراحت ,و بازیابی دارم.

 نمی‌دانم آیا زیستن ارزش این‌همه درد و سختی را دارد؟ و یا آیا رسیدن به آن‌گونه زیستن که در پی‌اش هستم باز ارزش این‌همه سختی و مرارت را دارد؟

نامه به جانان (1)

سلام مهربانم... 

... 

... ببین باز هم تا می‌خواهم با تو صحبت کنم زبانم بند می‌آید... دوست دارم بدانم در چه حالی عزیزِدلم... ببین چقدر پریشانم ... ببین که چقدر ویرانم... ببین که چطور زندگیم بی‌معنا شد... چطور به تو نیندیشم... چطور می‌توانی از من بخواهی که حتی به تو نیندیشم... من با خیال تو خوش‌ترم تا با حضور افراد واقعی دیگر در زندگیم... من به سراغت نمی‌آیم ... مطمئن باش که تا زنده‌ام به سراغت نخواهم آمد... اما بگذار خودم انتخاب کنم که روزهایم را چگونه و با خیال چه کسی بگذرانم... این کمترین خواسته من است. با خاطراتت کاری ندارم... همه چیز را از دسترس خارج می‌کنم... اما بگذار اینجا لحظات جدیدی را با تو بیافرینم... 

اشک همچنان همراه لحظاتم است و با کمترین مرور و یادآوری جاری می‌شود... سعی می‌کنم چیزی را به یاد نیاورم... از وقتی تصمیم گرفتم برایت بنویسم قلبم کمی آرام گرفته است... شاید این نامه نگاری‌ها تنها چند صباحی ادامه پیدا کند و شاید هم به درازا بکشد... بهرحال مهم این است که این کار مفید باشد.

امروز بعد از دو روز غیبت سرکار آمدم. وسایلم به اتاق جدید منتقل شده بود. حدود یک ساعت درگیر نظم‌دهی وسایل و پیگیری کم و کاستی‌ها بودم. اتاق جدید دلباز و دنج است، البته مراجعان هم‌اتاقیم بسیار زیاد است و این رفت و آمدها در حضور هم‌اتاقی و سوالات بی ربط مراجعان او از من در زمان نبودش برایم آزاردهنده است. بهرحال هر شرایطی نکات مثبت و منفی خودش را دارد.

هنوز خانه بطور کامل مرتب نشده و لوازم سرجایشان قرار نگرفته‌اند. حضور کارتن‌ها در خانه برایم واقعا غیرقابل تحمل شده است. می‌خواهم هرطور شده در یکی دو روز آینده این وضعیت را سامان دهم و در خانه ای مرتب کارهایم را شروع کنم.

عزیزدلم امیداورم تو هم لحظاتت همراه با آرامش باشد و کارهایت به خوبی و با موفقیت  به انجام برسد.

برایت دعا می‌کنم ... برایم دعا کن...

ا ز هجدهم تا هجدهم ... کابوس یا واقعیت ...؟

اینکه بخش اندکی از رویاهایت  را چند صباحی زندگی کنی  و بعد ناگهان به وضعیت قبلت پرتاب شوی کابوس وحشتناکی ست. مات و مبهوتم ... نمی‌توانم آنچه بر من گذشته است را هضم کنم ... همه چیز برایم بی‌معنا شده است ... ذهنم خالی است ... واژه‌ها قبل از اینکه مسطور شوند از ذهنم سُر می‌خورند و در می‌روند. همه توانم را برای هر کاری از دست داده‌ام... اتفاقات بیشتر شبیه یک جور بازی مسخره است تا زندگی... شاید هم واقعیت زندگی چیزی بیش از یک بازی مسخره نیست...

گیج و سرگردانم... سراغ آدم‌ها می‌روم، با آنها حرف می‌زنم، حرف‌هایشان را می‌شنوم... انگار که اتفاقی نیفتاده... انگار همه چیز عادی است... نمی‌خواهم با خودم باشم... می‌خواهم آدمها دنیایم را شلوغ کنند که نفهمم کجایم و چه شده و چه می‌کنم... فقط می‌خواهم آدم‌ها باشند و حرف بزنند... نمی‌خواهم به هیچ چیز بیندیشم. ترجیح میدهم خزعبلات آدم‌ها را بشنوم و حتی در مورد خزعبلاتشان اظهار نظر کنم... می‌خواهم دور شوم از انچه گذشته است. نمی‌خواهم مرور کنم. دور بشوید از من خاطرات لعنتی...! دور بشوید از من افکار ویران کننده...! 


مرا به طوفان داده ای

دو روز است که کمی دچار بهم ریختگی شده‌ام. نیاز به استراحت و آرامش دارم. در دو هفته گذشته فشار زیادی را تحمل کرده‌ام. . دارم در لاک افسردگی فرو می‌روم. گاهی خشمگین می‌شوم از خودم و دیگران... دلم می‌خواهد فریاد بزنم... دلم می‌خواهد همه آثار را از بین ببرم... گاهی آرامم و غمگین، و می‌گویم مهم نیست... می‌گذرد. گاهی فکر می‌کنم آیا افرادی هم بوده‌اند که با نه گفتن‌های من به این حال و روز افتاده باشند...؟ شاید... .

مدام سعی می‌کنم از قضاوت پرهیز کنم. با خودم می‌گویم هر که بوده و با هر دلیلی و هر انگیزه‌ای، الان تمام شده و من باید به فکر خودم باشم. از این وضعیت اصلا احساس خوشایندی ندارم. اوضاع جسمی‌ام نیز نامطلوب شده است. نظم وقایع طبیعی بدنم  بهم ریخته و این نشان‌دهنده ی این است که فشار وارده فرا تر از حد تحمل بوده است. 

باید باز هم تلاش کنم... برای زندگی بهتر و آرام‌تر. برای خودم وقت مشاوره گرفتم. برای بازیابی نیروهای از دست رفته ام به کمک نیاز دارم. هنوز به لحاظ عاطفی زخمی بودم و ترمیم و تسکین نیافته بودم که زخم عمیق‌تری برداشتم. باید بیشتر مراقب خودم باشم.


پیدا شو شعله کن جان پروانه را


با تو ام پنجره هان!
رونق این خانه چه شد؟
آن زن دیوانه که رفت
آن مردک دیوانه چه شد ؟
از مرد شب آواره بگو
بگو خورشید شب اش کجاست ؟
از تسبیح عاشقانه ها بگو
دانه به دانه چه شد ؟
آه خواب آلودگی
بی تو در چشم عاشق نیاید
تنها ماندم کسی
جز تو شاید نشاید که آید
پیدا شو شعله کن جان پروانه را
عمر دیوانه دیری نپاید
کجا می‌روی...؟
 کمی بمان عشق...!
زمینم نزن از آسمان عشق!
بیا به باران تکیه کن
قدم قدم این پرسه را
بیا بگیر از چهره ام
غم و شب و تب هر سه را
مرا به طوفان داده ای 
خودت کجایی...؟

محبوبم...! من درد تو را ز دست آسان ندهم

حالم خوب است... بجز مختصری دلتنگی نگرانی دیگری ندارم.

امروز عصر هم مجددا به املاکی های اطراف سر زدم اما مورد مناسبی پیدا نکردم. باید یکی دو  روز در میان سربزنم تا بالاخره بهشتم را بیابم. امید دارم که پیدا می شود. فعلا عجله ای ندارم. می توانم تا اول مهر در همین بهشت بمانم.

به سوپرمارکتی که همیشه از او خرید می کنم سپرده بودم برایم کارتن نگه دارد، رفتم و 6 کارتن محکم و مرتب از او گرفتم. به خانه که آمدم کارتن ها را به سختی انتهای آشپزخانه جا دادم. خانه کمی حالت آشفتگی به خود گرفته است. فردا باید خانه را مرتب کنم و غذا درست کنم. در هفته ای که گذشت آشپزی نکردم. چند روزی غذای دانشگاه را خوردم و چند روزی غذاهای سرپایی مثل املت و نیمرو و قارچ سرخ کرده و نون و پنیر و گوجه. قصد دارم فردا کباب تابه ای درست کنم.

***

حدود دو هفته گذشته است. به طور کلی خوبم. روزها عادی و آرام سپری می شوند. هنوز در ذهنم حضور دارد. مشمئز کننده ترین کار برا من مبارزه ذهنی است. اینکه بخواهم به چیزی یا کسی فکر نکنم، یا او را دوست نداشته باشم، یا با دلتنگی مبارزه کنم و به فراموشی بسپارم. من  این کار را نمی کنم! به خودم فرصت می دهم. هنوز خیلی زود است. من همانطور که سخت در را به روی کسی می گشایم، سخت هم از او روی برمی تابم. 4 ماه و دو هفته از آن ابتدا گذشته است. چقدر زود...! مثل چشم برهم زدنی...! در تمام این مدت متوجهش بودم، حتی وقتی که نبود و سرگرم زندگی خودش بود. هنوز هم مثل یک تکلیف شرعی، مثل یک عبادت هر روز چندبار وبلاگش را می بینم، به صفحات متروکه چت اش سر میزنم و لحظاتی به تصویرش نگاه می کنم . من برای محبت خودم ارزش زیادی قائلم. می دانم روزی در پاسخ تیر عشق شعله ورم، تیر عشق دیگری به سویم بازخواهد گشت. اما تا آن روز باید از عواطفم مراقبت کنم.

به یاد می آورم زمانی را که بر شباهت ها تاکید می کرد... در آن دیدار چه اتفاقی افتاد که کفه تفاوت سنگینی نمود؟ مایلم این را بدانم. اما در مجموع از آشنایی با او خشنودم و خشنودم که او را از نزدیک دیدم. گاهی فکر می کنم که ای کاش زمان بیشتری را حضورا با او سپری می کردم. شاید اگر می دانستم  این اولین دیدار، آخرین نیز خواهد، بیشتر نگاهش می کردم، شاید دستش را می گرفتم... تا بیشتر حسش کنم... بغض گلویم را آزار می دهد... آخر او محبوبم بود یا اگر خودش نبود، دست کم می توانم بگویم بسیار شبیه محبوبم بود. آری محبوب من آن گونه است.... یک اجبار ذهنی نمی گذارد به نقاط تاریک رابطه و شخصیت او فکر کنم، و به حرفهایی که در آخرین گفتگو زده شد، حرف هایی که بوی عصبیت و آشفتگی می داد... به اینها فکر نمی کنم... دوست دارم تنها زیبایی هایش را ببینم و به آنها بیندیشم.

از این به بعد با مدیریت بهتری سراغ آثار او می روم... باید یادم باشد که او فقط شباهت زیادی دارد اما خود محبوبم نیست. همین که رفت فهمیدم که او محبوبم نبود، اگر بود هرگز نمی رفت و هرگز راضی به آزار قلبم نمی شد. به همین دلیل درخواست های مجددش را نیز برای دیدار نپذیرفتم و نخواهم پذیرفت زیرا با دیدنش برای محبوبم بی قرار می شوم و مادامی که محبوبم از من دور است این بی قراری نظم زندگی ام  را مختل می کند.

محبوب خوبم ... دلتنگت هستم... دلتنگ صدای مهربان و آسمانی ات، برسد روزی که دوشادوش تو مسیر زندگی ام را طی کنم.

بهشت دیگری باید یافت

با اینکه همیشه مشتاق تغییر و تنوع هستم اما جابجایی خانه برایم بسیار سخت است.  سال گذشته برای تغییر ندادن خانه خیلی پافشاری کردم اما بالاخره رخ داد, سختی  جا به جا کردن لوازم کمتر از حدی بود که تصور می کردم و خانه نیز بسیار بهتر و راحت تر از مکان قبلی بود. اسم مجتمع قبلی که دو سال آنجا بودم, گلستان بود. آنجا با تمام سختی هایش در نظرم واقعا گلستان بود, بعد که به خانه فعلی نقل مکان کردم، دیدم اینجا در قیاس با خانه قبلی  بهشت است. فکر می‌کردم امسال دغدغه جابجایی نداشته باشم. اما چند روز پیش بدون هماهنگی قبلی زوجی  زنگ خانه را زدند و گفتند می‌خواهند خانه را ببینند. بعد از تماس با صاحب‌خانه متوجه شدم قصد فروش خانه‌اش را دارد. خبر بسیار بدی بود. دقایقی مبهوت ماندم، زیرا این خانه برایم واقعا مطلوب بود. 

گذشته از سختی جابه‌جایی آنچه کار را برایم سخت‌تر می‌کند دلبستگی به خانه و خاطراتی است که در آن داشته‌ام. هر گوشه را که می‌نگرم خاطرات برایم تداعی می‌شود. دل کندن از  اتاقم و پنجره زیبایش  برایم سخت است. در این خانه سبک زندگی متفاوتی را تجربه کردم. اینجا خودِ خودم بودم و آنطور که می‌خواستم زندگی کردم. هر چند امید دارم که مکان بهتری پیدا می‌کنم و تجربه‌های زیباتری در خانه جدید خواهم داشت اما فکر می‌کنم  وداع با خاطرات این خانه کمی زود بود. مرور خاطرات بغضی در گلویم ایجاد می‌کند. به یاد می‌آورم که همین‌جا روی تخت، کنار پنجره نشسته بودم که برای اولین بار در ف.ب با ح حرف زدم. و همینجا بود که برای بار اول و  دوم و سوم  و صدم... صدایش را شنیدم، همه در همین اتاق و آن هال اتفاق افتاد...


اکنون حدود یک ماه برای وداع با این خانه زیبا  و خاطراتش و یافتن بهشتی دیگر فرصت دارم. روزهای اخیر به تمام املاکی‌های اطراف سر زدم و تا الان  از4 خانه  بازدید کردم که هیچ‌کدام مطلوب نبودند. می‌دانم که تنها در صورتی می‌توانم با خیال راحت اینجا را ترک کنم که خانه‌ای بهتر  پیدا کنم و امید دارم که پیدا می‌کنم.