مرا به طوفان داده ای

دو روز است که کمی دچار بهم ریختگی شده‌ام. نیاز به استراحت و آرامش دارم. در دو هفته گذشته فشار زیادی را تحمل کرده‌ام. . دارم در لاک افسردگی فرو می‌روم. گاهی خشمگین می‌شوم از خودم و دیگران... دلم می‌خواهد فریاد بزنم... دلم می‌خواهد همه آثار را از بین ببرم... گاهی آرامم و غمگین، و می‌گویم مهم نیست... می‌گذرد. گاهی فکر می‌کنم آیا افرادی هم بوده‌اند که با نه گفتن‌های من به این حال و روز افتاده باشند...؟ شاید... .

مدام سعی می‌کنم از قضاوت پرهیز کنم. با خودم می‌گویم هر که بوده و با هر دلیلی و هر انگیزه‌ای، الان تمام شده و من باید به فکر خودم باشم. از این وضعیت اصلا احساس خوشایندی ندارم. اوضاع جسمی‌ام نیز نامطلوب شده است. نظم وقایع طبیعی بدنم  بهم ریخته و این نشان‌دهنده ی این است که فشار وارده فرا تر از حد تحمل بوده است. 

باید باز هم تلاش کنم... برای زندگی بهتر و آرام‌تر. برای خودم وقت مشاوره گرفتم. برای بازیابی نیروهای از دست رفته ام به کمک نیاز دارم. هنوز به لحاظ عاطفی زخمی بودم و ترمیم و تسکین نیافته بودم که زخم عمیق‌تری برداشتم. باید بیشتر مراقب خودم باشم.


پیدا شو شعله کن جان پروانه را


با تو ام پنجره هان!
رونق این خانه چه شد؟
آن زن دیوانه که رفت
آن مردک دیوانه چه شد ؟
از مرد شب آواره بگو
بگو خورشید شب اش کجاست ؟
از تسبیح عاشقانه ها بگو
دانه به دانه چه شد ؟
آه خواب آلودگی
بی تو در چشم عاشق نیاید
تنها ماندم کسی
جز تو شاید نشاید که آید
پیدا شو شعله کن جان پروانه را
عمر دیوانه دیری نپاید
کجا می‌روی...؟
 کمی بمان عشق...!
زمینم نزن از آسمان عشق!
بیا به باران تکیه کن
قدم قدم این پرسه را
بیا بگیر از چهره ام
غم و شب و تب هر سه را
مرا به طوفان داده ای 
خودت کجایی...؟

محبوبم...! من درد تو را ز دست آسان ندهم

حالم خوب است... بجز مختصری دلتنگی نگرانی دیگری ندارم.

امروز عصر هم مجددا به املاکی های اطراف سر زدم اما مورد مناسبی پیدا نکردم. باید یکی دو  روز در میان سربزنم تا بالاخره بهشتم را بیابم. امید دارم که پیدا می شود. فعلا عجله ای ندارم. می توانم تا اول مهر در همین بهشت بمانم.

به سوپرمارکتی که همیشه از او خرید می کنم سپرده بودم برایم کارتن نگه دارد، رفتم و 6 کارتن محکم و مرتب از او گرفتم. به خانه که آمدم کارتن ها را به سختی انتهای آشپزخانه جا دادم. خانه کمی حالت آشفتگی به خود گرفته است. فردا باید خانه را مرتب کنم و غذا درست کنم. در هفته ای که گذشت آشپزی نکردم. چند روزی غذای دانشگاه را خوردم و چند روزی غذاهای سرپایی مثل املت و نیمرو و قارچ سرخ کرده و نون و پنیر و گوجه. قصد دارم فردا کباب تابه ای درست کنم.

***

حدود دو هفته گذشته است. به طور کلی خوبم. روزها عادی و آرام سپری می شوند. هنوز در ذهنم حضور دارد. مشمئز کننده ترین کار برا من مبارزه ذهنی است. اینکه بخواهم به چیزی یا کسی فکر نکنم، یا او را دوست نداشته باشم، یا با دلتنگی مبارزه کنم و به فراموشی بسپارم. من  این کار را نمی کنم! به خودم فرصت می دهم. هنوز خیلی زود است. من همانطور که سخت در را به روی کسی می گشایم، سخت هم از او روی برمی تابم. 4 ماه و دو هفته از آن ابتدا گذشته است. چقدر زود...! مثل چشم برهم زدنی...! در تمام این مدت متوجهش بودم، حتی وقتی که نبود و سرگرم زندگی خودش بود. هنوز هم مثل یک تکلیف شرعی، مثل یک عبادت هر روز چندبار وبلاگش را می بینم، به صفحات متروکه چت اش سر میزنم و لحظاتی به تصویرش نگاه می کنم . من برای محبت خودم ارزش زیادی قائلم. می دانم روزی در پاسخ تیر عشق شعله ورم، تیر عشق دیگری به سویم بازخواهد گشت. اما تا آن روز باید از عواطفم مراقبت کنم.

به یاد می آورم زمانی را که بر شباهت ها تاکید می کرد... در آن دیدار چه اتفاقی افتاد که کفه تفاوت سنگینی نمود؟ مایلم این را بدانم. اما در مجموع از آشنایی با او خشنودم و خشنودم که او را از نزدیک دیدم. گاهی فکر می کنم که ای کاش زمان بیشتری را حضورا با او سپری می کردم. شاید اگر می دانستم  این اولین دیدار، آخرین نیز خواهد، بیشتر نگاهش می کردم، شاید دستش را می گرفتم... تا بیشتر حسش کنم... بغض گلویم را آزار می دهد... آخر او محبوبم بود یا اگر خودش نبود، دست کم می توانم بگویم بسیار شبیه محبوبم بود. آری محبوب من آن گونه است.... یک اجبار ذهنی نمی گذارد به نقاط تاریک رابطه و شخصیت او فکر کنم، و به حرفهایی که در آخرین گفتگو زده شد، حرف هایی که بوی عصبیت و آشفتگی می داد... به اینها فکر نمی کنم... دوست دارم تنها زیبایی هایش را ببینم و به آنها بیندیشم.

از این به بعد با مدیریت بهتری سراغ آثار او می روم... باید یادم باشد که او فقط شباهت زیادی دارد اما خود محبوبم نیست. همین که رفت فهمیدم که او محبوبم نبود، اگر بود هرگز نمی رفت و هرگز راضی به آزار قلبم نمی شد. به همین دلیل درخواست های مجددش را نیز برای دیدار نپذیرفتم و نخواهم پذیرفت زیرا با دیدنش برای محبوبم بی قرار می شوم و مادامی که محبوبم از من دور است این بی قراری نظم زندگی ام  را مختل می کند.

محبوب خوبم ... دلتنگت هستم... دلتنگ صدای مهربان و آسمانی ات، برسد روزی که دوشادوش تو مسیر زندگی ام را طی کنم.

بهشت دیگری باید یافت

با اینکه همیشه مشتاق تغییر و تنوع هستم اما جابجایی خانه برایم بسیار سخت است.  سال گذشته برای تغییر ندادن خانه خیلی پافشاری کردم اما بالاخره رخ داد, سختی  جا به جا کردن لوازم کمتر از حدی بود که تصور می کردم و خانه نیز بسیار بهتر و راحت تر از مکان قبلی بود. اسم مجتمع قبلی که دو سال آنجا بودم, گلستان بود. آنجا با تمام سختی هایش در نظرم واقعا گلستان بود, بعد که به خانه فعلی نقل مکان کردم، دیدم اینجا در قیاس با خانه قبلی  بهشت است. فکر می‌کردم امسال دغدغه جابجایی نداشته باشم. اما چند روز پیش بدون هماهنگی قبلی زوجی  زنگ خانه را زدند و گفتند می‌خواهند خانه را ببینند. بعد از تماس با صاحب‌خانه متوجه شدم قصد فروش خانه‌اش را دارد. خبر بسیار بدی بود. دقایقی مبهوت ماندم، زیرا این خانه برایم واقعا مطلوب بود. 

گذشته از سختی جابه‌جایی آنچه کار را برایم سخت‌تر می‌کند دلبستگی به خانه و خاطراتی است که در آن داشته‌ام. هر گوشه را که می‌نگرم خاطرات برایم تداعی می‌شود. دل کندن از  اتاقم و پنجره زیبایش  برایم سخت است. در این خانه سبک زندگی متفاوتی را تجربه کردم. اینجا خودِ خودم بودم و آنطور که می‌خواستم زندگی کردم. هر چند امید دارم که مکان بهتری پیدا می‌کنم و تجربه‌های زیباتری در خانه جدید خواهم داشت اما فکر می‌کنم  وداع با خاطرات این خانه کمی زود بود. مرور خاطرات بغضی در گلویم ایجاد می‌کند. به یاد می‌آورم که همین‌جا روی تخت، کنار پنجره نشسته بودم که برای اولین بار در ف.ب با ح حرف زدم. و همینجا بود که برای بار اول و  دوم و سوم  و صدم... صدایش را شنیدم، همه در همین اتاق و آن هال اتفاق افتاد...


اکنون حدود یک ماه برای وداع با این خانه زیبا  و خاطراتش و یافتن بهشتی دیگر فرصت دارم. روزهای اخیر به تمام املاکی‌های اطراف سر زدم و تا الان  از4 خانه  بازدید کردم که هیچ‌کدام مطلوب نبودند. می‌دانم که تنها در صورتی می‌توانم با خیال راحت اینجا را ترک کنم که خانه‌ای بهتر  پیدا کنم و امید دارم که پیدا می‌کنم.

مرا زسخت جانی خود این گمان مبود

به پیشنهاد ز بعد از اذان مغرب راهی حرم شدیم. دفعه قبل برای دیدن ح راهی حرم شده بودم. در تمام مسیر هر دو ساکت بودیم. میدان ص پیاده شدیم. به چند مغازه تعمیرات تلفن همراه رفتیم و من یک شارژر سفید برای تلفنم خریدم؛ دو هفته‌ای بود که شارژرم خوب کار نمی‌کرد. سری به نمایندگی ایسوس هم زدیم و آن تبلتی که قصد خریدش را داشتم، از نزدیک دیدم؛ بنظرم فوق العاده بود...

پیاده به سمت حرم حرکت کردیم. در بین راه فلافل هم خوردیم... راه به‌نظرم خیلی طولانی می‌آمد، احساس می‌کردم قبلا این مسیر سریع‌تر طی  می‌شد... به انتهای خیابان الف رسیدیم و از عرض خیابان  ش که رد می‌شدیم، نگاهی به طول خیابان انداختم و صحنه‌های آن روز برایم تداعی شد. طول خیابان ش را با او طی کرده بودم.  همراه ز به مسیر ادامه دادیم و از همان ورودی وارد شدیم و از همان آب‌خوری آب خوردیم. این‌بار فضا بسیار خلوت بود. ساعت از 10 شب گذشته بود و از گرمای هوا نیز کاسته شده بود. از همان ورودی وارد صحن شدیم. 

به همراه ز داخل ساختمان حرم رفتیم. یادم نمی‌آید دفعه آخر کی اینجا آمده بودم. ضریح را از دور دیدم! پشت سر ز حرکت می‌کردم، نزدیک ضریح با فاصله کمتر از دو متر ایستادیم. به ضریح چشم دوخته بودم و نگاه می‌کردم... دست چپم را بی اختیار مانند یک فرد درمانده روی سرم گذاشتم ... یاد مکالمات قدیمم با حضرت معصومه افتادم. اینکه مدتها معتقد بودم او مرا به قم آورد و کم‌کم زندگیم رو به آسودگی رفت.  اشک از چشمانم جاری شده بود. شکی نیست که آن مکان  سرشار از انرژی است ، چون انسانها با خلوص نیت به آنجا می‌روند. آنجا پر از روشنی است، پر از هوای تازه. خستگی ها و دردها را می‌شود آنجا گذاشت. حتی اگر مطمئن نباشیم از اینکه آنجا کسی حاضر و ناظر است اما آرامش ‌بخشی فضا غیرقابل انکار است .

گاهی نیاز داریم به اینکه کسی را مخاطب معنوی خود قرار دهیم. در آن لحظه نیاز داشتم که باور داشته باشم کسی آنجا مرا می‌نگرد و به حالم آگاه است. دردهای قلبم مثل فیلم از مقابل چشمانم می‌گذشت. اینجا می‌شود راحت گریست. اینجا می‌توان با خیال راحت زار زد، بدون نگرانی از قضاوت دیگران. اینجا آدم‌ها خودِ خودشان هستند بی‌هیچ سانسوری. پس گریستم، باصدای بلند و هق هق کنان، چونان کودک مضطربی که مادرش را در مکانی غریب گم‌ کرده باشد. خودم را در آغوش صاحب‌خانه در حالی که نوازشم می‌کند، تصور می‌کردم و لحظه به لحظه آرام‌تر می‌شدم.  کمی بعد به رواق‌های اطراف رفتم و چند صفحه‌ای قرآن خواندم و بعد به خانه برگشتیم.

به گیسوی کمندم چه حاجت...؟

زیبایی گیسو را از آنِ یار می‌دانستم و می‌دانم. ده سال مراقبت کردم تا بیاید تا بیابمش تا بیابد مرا، تا ببیند... 

اگر در مرز سی سالگی هنوز نمی‌توانم یار را از غیر یار تشخیص دهم، همان به که تمام درها را ببندم  و مشغول خودم باشم.

مرا دیگر به گیسوان بلند حاجتی نیست...

کوتاهشان کردم...

تمام!

گزارش به خاک یونان

به خانه برگشتم, بعد از ۷ روز به خانه برگشتم. وارد خانه که شدم این جمله به طنز در ذهنم مرور می شد که: با دلی آرام و قلبی مطمئن رخت سفر بستم.... در سفر آشفتم! و باز با دلی آرام بازگشتم اما نه با قلبی مطمئن؛ تا گمشده‌ام را نیابم, تا نیمه ام را سخت در آغوش نکشم اطمینان قلب نخواهم یافت...

چشمم به وسایل روی میز ناهارخوری می افتد؛ گزارش به خاک یونان در کنار کاغذ کادوی چهارخانه یک هفته روی میز ساکت و آرام، منتظر من بوده است. ز می‌گوید امشب کتاب را می‌خوانم, کتاب را برمی‌دارد، احساس خوشایندی نداشتم, دوست داشتم خودم اولین و شاید آخرین خواننده کتاب باشم، کتاب را باز می کند... یادداشت مترجم... پیشگفتار... بخش‌هایی را بلند می‌خواند و بعد دقایقی در سکوت مطالعه می‌کند. نمی‌دانم چه حجمی از کتاب را خواند اما گفت وای چقدر توصیف! سبک نگارش کتاب به مذاقش خوش نیامده بود. پیشنهاد داد کتاب را ببرم به کتاب‌فروشی مورد علاقه‌ام در میدان میثم و با یک کتاب بهتر تعویض کنم... راستی آن کتاب‌فروشی!! چرا ح را به آنجا نبردم؟ با اینکه در رؤیاهایم دیده بودم که او را به آن بهشت می‌برم... تنها دو قدم آن طرفتر از مجتمع تجاری بود... حیف!
تصمیم گرفتم چند صفحه‌ای از کتاب را قبل از خواب بخوانم... خواندم... احتمالا کتاب را نزد خودم نگه خواهم داشت. معمولا آثار به جا مانده از کسانی  که ردپای مهرشان بر جانم باقی‌ست را از بین نمی‌برم. مگر زمانی که مهرشان از قلبم به‌کلی محو شود, آنگاه بود و نبود آثارشان نیز برایم علی السویه خواهد بود گاهی از بین می‌برم و گاهی می‌گذارم باشند.
شاید گزارش به خاک یونان را بخوانم, و شاید آن را تا همیشه در قفسه کتابهایم نگه دارم... شاید هم... .

بعد از تعطیلات نوروز این اولین بار بود که یک هفته در خانه ام نبودم. خانه ام را از همه جا بیشتر دوست دارم, آرامش و راحتی این خانه کوچک برایم بسیار مطلوب است... چراغ را خاموش می‌کنم بعد از نیم‌ساعت نوشتن در قسمت یادداشت تلفن همراهم در دشک تخت فرومی‌روم, مثل همیشه به روی شکم می‌خوابم و دستم را زیر بالش می‌برم و دست دیگر و پای موافق را جمع می‌کنم, این‌گونه گویی تمام زمین را در آغوش گرفته‌ام... شب بخیر