دقیقا مثل یک پیامبر مهربان در زندگیام ظهور کرد و ندای ایمان را در گوشم زمزمه نمود. سخنان دلنشین و آشنایش، چه زود بذر ایمان را در جانم نشاند. او برایم فراتر از پیامبر است.با او احساس غیریت نمیکنم گویی کسی از درون خودم به پیامبری برخواسته و با دم مسیحاییاش مرا زنده کرده است.
گفت بگذار پیامبرت باشم...! هوم... من سالهاست در پی پیامبر هستم...
آری! تو چه بدانی و چه ندانی من را زنده کردهای. نمیدانم تا چند روز دیگر زنده خواهم ماند. و نمیدانم آیا باز هم خواهم مرد یا نه. و حتی نمیدانم زنده بودنم در گرو بودن و ماندن توست یا نه. واقعا نمیدانم. اما اکنون که زندهام تا میتوانم زندگی میکنم و زندگی را با تمام وجود نفس میکشم.
پس ای مهربانم برایم پیامبری کن...!
جوانههای محبت را دانه دانه در جانم بنشان
برایم پیامبری کن
میخواهم طعم شیرین حیات را تجربه کنم
مرا به آسمان معرفت ببر
به افق دوستی نزدیک کن
و آنگاه طلوع زندگیام را به نظاره بنشین...!