نامه به جانان (1)

سلام مهربانم... 

... 

... ببین باز هم تا می‌خواهم با تو صحبت کنم زبانم بند می‌آید... دوست دارم بدانم در چه حالی عزیزِدلم... ببین چقدر پریشانم ... ببین که چقدر ویرانم... ببین که چطور زندگیم بی‌معنا شد... چطور به تو نیندیشم... چطور می‌توانی از من بخواهی که حتی به تو نیندیشم... من با خیال تو خوش‌ترم تا با حضور افراد واقعی دیگر در زندگیم... من به سراغت نمی‌آیم ... مطمئن باش که تا زنده‌ام به سراغت نخواهم آمد... اما بگذار خودم انتخاب کنم که روزهایم را چگونه و با خیال چه کسی بگذرانم... این کمترین خواسته من است. با خاطراتت کاری ندارم... همه چیز را از دسترس خارج می‌کنم... اما بگذار اینجا لحظات جدیدی را با تو بیافرینم... 

اشک همچنان همراه لحظاتم است و با کمترین مرور و یادآوری جاری می‌شود... سعی می‌کنم چیزی را به یاد نیاورم... از وقتی تصمیم گرفتم برایت بنویسم قلبم کمی آرام گرفته است... شاید این نامه نگاری‌ها تنها چند صباحی ادامه پیدا کند و شاید هم به درازا بکشد... بهرحال مهم این است که این کار مفید باشد.

امروز بعد از دو روز غیبت سرکار آمدم. وسایلم به اتاق جدید منتقل شده بود. حدود یک ساعت درگیر نظم‌دهی وسایل و پیگیری کم و کاستی‌ها بودم. اتاق جدید دلباز و دنج است، البته مراجعان هم‌اتاقیم بسیار زیاد است و این رفت و آمدها در حضور هم‌اتاقی و سوالات بی ربط مراجعان او از من در زمان نبودش برایم آزاردهنده است. بهرحال هر شرایطی نکات مثبت و منفی خودش را دارد.

هنوز خانه بطور کامل مرتب نشده و لوازم سرجایشان قرار نگرفته‌اند. حضور کارتن‌ها در خانه برایم واقعا غیرقابل تحمل شده است. می‌خواهم هرطور شده در یکی دو روز آینده این وضعیت را سامان دهم و در خانه ای مرتب کارهایم را شروع کنم.

عزیزدلم امیداورم تو هم لحظاتت همراه با آرامش باشد و کارهایت به خوبی و با موفقیت  به انجام برسد.

برایت دعا می‌کنم ... برایم دعا کن...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد