دیشب ساعت 1 بامداد به رخت خواب رفتم اما هر چه چشمانم را بستم و سعی کردم بخوابم، خوابم نمیبرد. شاید گرمم بود. آخر از ترس سرما خوردن دو تا پتو انداخته بودم تا بتوانم پنجره را تا صبح باز بگذارم و از هوای لطیف و پاک شهر بعد از بارندگیهای فراوان بهره ببرم... بعد از نیمساعت تقلا برای خوابیدن گوشی را برداشتم و کمی تو اینترنت و نرم افزارها سرک کشیدم... اما بی فایده بود... به محض اینکه چشمانم را میبستم به دنیای خیال پرتاب میشدم... دنیای خیال، این محیط قدیمی که بی اغراق بیش از نیمی از عمرم را در آن سر کرده ام. یادم میآید از دوران دبستان سخت به دنیای خیالم وفادار بودم، هر شب قبل از خواب تمام آرزوهایم را با جزئیات تمام خیالپردازی میکردم، حتی گاهی ظهرها نیز پیش از خواب سری به رؤیاهایم میزدم... . آرزوهای کودکیام یکی یکی از ذهنم میگذرند. برخی چقدر ساده و پیش پا افتاده بودند... مثل همین الان که برخی رؤیاهایم بسیار سادهاند و شاید برای افراد دیگر بخشی از زندگی روزمرهشان باشد...
دیشب بالاخره با کم کردن یک پتو به خواب رفتم، ساعت 6 بیدار شدم و بعد از دقایقی باز به خواب رفتم تا ساعت 8 که با صدای فشردن یک ظرف پلاستیکی بیدار شدم، سعی کردم به صدا توجه نکنم و در ذهنم گذشت که باد آشغالها را جابه جا میکند... اما تکرار غیرعادی صدا مرا به کنار پنجره کشاند. دیدم یک توله سگ در حال بازی کردن با یک بطری خالی آب معدنی است. صحنه بانمکی بود. لحظاتی نگاهش کردم اما از آنجاکه میانه خوبی با حیوانات مخصوصا سگ و گربه ندارم، ادای آدمهای برای حیوانات مهربان، را درنیاوردم و برخاستم.
***
امروز آقای ب مترجم آثار فلسفی، در دانشگاه برنامه داشت. سه ترجمه موفق در کارنامهاش داشت. شاد و پرانرژی و با اعتماد به نفس بود. ترجمه دغدغه جدی این روزهای من است. کار رسالهام پیوند غیرقابل انکاری با ترجمه دارد. 85 درصد منابعم انگلیسی است.
به رساله که فکر میکنم، در مجموع احساس خوبی پیدا نمیکنم. یک جور احساس خفگی به سراغم میآید. احساس ناخوشی و باز هم خفگی. واژه خفگی از هر واژهای برای توصیف حالم گویاتر است. مدام به تغییر نگرش فکر میکنم، یعنی نگرشم را به رساله به عنوان یک باید خشک و بیمعنا و بی فایده عوض کنم و به چشم یک ترجمه یا یک کار پژوهشی دلخواهانه به آن بنگرم. چرا که این حوزه مطالعاتی به واقع برایم جذاب است اما به مدت زمان اندک که میاندیشم، واقعا خفه میشوم.
دلم میخواهد کتابهای مورد علاقهام را یکی یکی بخوانم. اما افسوس که روزهای ناب جوانی از کف رفت. این هم مثل خیلی از چیزهای دیگر که وقتش در جوانی بود و گذشت، این هم گذشته است و میگذرد. درگیریهای ذهنی و عینی دهه دوم و سوم زندگیم را در ذهنم مرور میکنم... یاد کتاب تهوع سارتر میافتم که در 23 سالگی خواندم... من دو دهه گم شده بودم. هنوز هم گمم... آرنجم را روی میز میگذارم و سرم را با دستانم میگیرم، چشمانم را میبندم و انگشتانم را در پی یافتن مسیرهای جدید در جنگل گیسوانم فرو میبرم. جنگلی که دیگر یکدست خرمایی رنگ نیست... جنگلی که دیگر مثل قبلها پرپشت و با طراوت هم نیست...
***
خدایا تنها مخاطبم تویی. به من صبر بده و مرا در مسیر یافتن معشوقی که سالهاست در پی اش میگردم یاری کن. ن حرفهای عجیی میزند... او پکیج کاملی است از سیاستها ارتباطی. ضرورت برقراری هر نوع ارتباط از پس مرزهای سیاست برایم دردناک است. آخر یک نفر در دنیا باید باشد که برایش خودِ خودت باشی، بی هیچ سانسور و حذفی...