به خانه برگشتم, بعد از ۷ روز به خانه برگشتم. وارد خانه که شدم این جمله به طنز در ذهنم مرور می شد که: با دلی آرام و قلبی مطمئن رخت سفر بستم.... در سفر آشفتم! و باز با دلی آرام بازگشتم اما نه با قلبی مطمئن؛ تا گمشدهام را نیابم, تا نیمه ام را سخت در آغوش نکشم اطمینان قلب نخواهم یافت...
چشمم به وسایل روی میز ناهارخوری می افتد؛ گزارش به خاک یونان در کنار کاغذ کادوی چهارخانه یک هفته روی میز ساکت و آرام، منتظر من بوده است. ز میگوید امشب کتاب را میخوانم, کتاب را برمیدارد، احساس خوشایندی نداشتم, دوست داشتم خودم اولین و شاید آخرین خواننده کتاب باشم، کتاب را باز می کند... یادداشت مترجم... پیشگفتار... بخشهایی را بلند میخواند و بعد دقایقی در سکوت مطالعه میکند. نمیدانم چه حجمی از کتاب را خواند اما گفت وای چقدر توصیف! سبک نگارش کتاب به مذاقش خوش نیامده بود. پیشنهاد داد کتاب را ببرم به کتابفروشی مورد علاقهام در میدان میثم و با یک کتاب بهتر تعویض کنم... راستی آن کتابفروشی!! چرا ح را به آنجا نبردم؟ با اینکه در رؤیاهایم دیده بودم که او را به آن بهشت میبرم... تنها دو قدم آن طرفتر از مجتمع تجاری بود... حیف!
تصمیم گرفتم چند صفحهای از کتاب را قبل از خواب بخوانم... خواندم... احتمالا کتاب را نزد خودم نگه خواهم داشت. معمولا آثار به جا مانده از کسانی که ردپای مهرشان بر جانم باقیست را از بین نمیبرم. مگر زمانی که مهرشان از قلبم بهکلی محو شود, آنگاه بود و نبود آثارشان نیز برایم علی السویه خواهد بود گاهی از بین میبرم و گاهی میگذارم باشند.
شاید گزارش به خاک یونان را بخوانم, و شاید آن را تا همیشه در قفسه کتابهایم نگه دارم... شاید هم... .
بعد از تعطیلات نوروز این اولین بار بود که یک هفته در خانه ام نبودم. خانه ام را از همه جا بیشتر دوست دارم, آرامش و راحتی این خانه کوچک برایم بسیار مطلوب است... چراغ را خاموش میکنم بعد از نیمساعت نوشتن در قسمت یادداشت تلفن همراهم در دشک تخت فرومیروم, مثل همیشه به روی شکم میخوابم و دستم را زیر بالش میبرم و دست دیگر و پای موافق را جمع میکنم, اینگونه گویی تمام زمین را در آغوش گرفتهام... شب بخیر