-
پله پنجم: کلبه
یکشنبه 13 اردیبهشت 1394 21:15
وقتی برایم مثال کلبه را میزد یاد دو اتاقی افتادم که در نوجوانی و ابتدای جوانی داشتم. آن دو اتاق برای من در حکم همان کلبه بود با پنجرهها و درهای بسته، با پردههای گشیده شده و تاریک. و من همیشه در کنج اتاق درون خودم خزیده بودم. همیشه از باز شدن در کلبه نگران بودم. بیرون کلبه همیشه برایم آزاردهنده بود. ترجیح میدادم...
-
پله چهارم: برایم پیامبری کن
شنبه 12 اردیبهشت 1394 17:23
دقیقا مثل یک پیامبر مهربان در زندگیام ظهور کرد و ندای ایمان را در گوشم زمزمه نمود. سخنان دلنشین و آشنایش، چه زود بذر ایمان را در جانم نشاند. او برایم فراتر از پیامبر است.با او احساس غیریت نمیکنم گویی کسی از درون خودم به پیامبری برخواسته و با دم مسیحاییاش مرا زنده کرده است. گفت بگذار پیامبرت باشم...! هوم... من...
-
پله سوم : عشق یا وابستگی
شنبه 12 اردیبهشت 1394 08:45
میخواهم مطالعه کنم و کار رساله را پیش ببرم اما ذهنم متمرکز نیست. شخصیتها، وقایع، خاطرهها، احساسات گذشته و حال فضای ذهنم را شلوغ کرده است. به اتفاقات اخیر زندگیم فکر میکنم. با وجود بیانگیزگی سالهای اخیر برای زندگی و ادامه حیات، باوجود اینکه اغلب نبودن را بر بودن ترجیح میدادم و میدهم اما الان و در این لحظه...
-
پله دوم
پنجشنبه 10 اردیبهشت 1394 20:00
هنوز هنگام نوشتن آسوده نیستم و چیزی مانع از سرازیر شدن کلمات از ذهنم به خارج می گردد. امروز صبح این نوشته را در حالی که پشت میز کارم در دفتر مجله نشسته بودم، و اتاق ساکت بود نوشتم: «توی مغزم احساس انفجار میکنم. حرفهای انباشته شده بدجور به دیواره های ذهنم فشار میآورند. روی سینه ام احساس سنگینی شدیدی میکنم گویی یک...
-
پله اول
پنجشنبه 10 اردیبهشت 1394 19:00
همیشه در پس ذهنم داشتن وبلاگ و نوشتن در آن را تحسین میکردم. چند بار هم اقدام به ساختن وبلاگ کردم ما به طور مرتب چیزی ننوشتم. امروز با خواندن پستهای یک سال یک وبلاگ خیلی مصممتر شدم برای شروع این کار. بار حرفها و احساسات را باید جایی به امانت گذاشت. گاهی برای به اشتراک گذاری و خوانده شدن، و گاهی صرفا برای خالی کردن...