پله سوم : عشق یا وابستگی

می‌خواهم مطالعه کنم و کار رساله را پیش ببرم اما ذهنم متمرکز نیست. شخصیت‌ها، وقایع، خاطره‌ها، احساسات گذشته و حال فضای ذهنم را شلوغ کرده است. به اتفاقات اخیر زندگیم فکر می‌کنم. با وجود بی‌انگیزگی سالهای اخیر برای زندگی و ادامه حیات، باوجود اینکه اغلب نبودن را بر بودن ترجیح می‌دادم و می‌دهم اما الان و در این لحظه می‌گویم می‌ارزید...! گاهی زنده بودن برای تجربه و شناخت شخصیت‌ برخی افراد واقعا ارزش دارد. 

به عشق فکر می کنم. یاد قطعه ی ساده ای می افتم که سال 91 درباره عشق گفتم. تو صفحه متروکه گوگل پلاسم دنبالش می گردم و میابمش:

عشق!

این معمای حل ناشدنی!

و عاشق

این معمای حل ناشدنی تر!

انسان و عشق

این تضایف باور نکردنی!

(3 بهمن 1391)

اما عشق با وابستگی فرق دارد. ما گاه از فرط حضور کسی، وابسته او می شویم و دوری اش برایمان سخت و جانکاه می شود و چه بسا دچار توهم عشق بشویم. اما عشق یک جرقه است. یک شعله فروزان است که به ناگاه در دل روشن می گردد. عشق فراموش ناشدنی ست. اما وابستگی ها به مرور زمان از خاطر آدمی کمرنگ تر و کمرنگ تر می شوند. وقتی وابسته کسی هستیم وجودمان سراسر انتظار و توقع است. آشوبیم و دیوانگی می کنیم. می خواهیم زمین و زمان را بهم بریزیم. رفتارهای جنون وار داریم. دقیقا مثل معتادی که به ماده مخدرش احتیاج وافر پیدا کرده است و متوجه هیچ چیز و هیچ کس نیست فقط به دستیابی به ماده مخدرش فکر می کند. آری ما آدمها نیز گاهی وابسته اطرافیانمان می شویم. حتی گاهی در اعماق قلبمان می دانیم که محبتی به او نداریم اما به او و به حضورش معتادیم و وصالش را خواهانیم.

اما عشق...، عشق در لحظه اتفاق می افتد، و ناگهان شعله ای از قلب زبانه می کشد و می سوزاند اما روشن می کند! عاشق آرام است. عاشق بغض فرو می برد و معشوق را از دور می نگرد. عاشق زمین را زیبا می کند، دنیا را زیبا می کند، عاشق دیوانگی و آشوبگری ندارد. برای وصال معشوقش می کوشد و اگر رسید از سماء عشق تا آسمان ها می رود. اما اگر نرسید از درون می سوزد و گنج کلبه اش سر بر زانو می نهد، اشکهایش، داغ و بی صدا سرازیر می شوند...و به روشنی بخش روح و جانش می اندیشد اما هیاهو نمی کند....

عشق دنیا را زیبا می کند... 

پله دوم

هنوز هنگام نوشتن آسوده نیستم و چیزی مانع از سرازیر شدن کلمات از ذهنم به خارج می گردد. امروز صبح این نوشته را در حالی که پشت میز کارم در دفتر مجله نشسته بودم، و اتاق ساکت بود نوشتم:

«توی مغزم احساس انفجار میکنم. حرفهای انباشته شده بدجور به دیواره های ذهنم فشار می‌آورند. روی سینه ام احساس سنگینی شدیدی می‌کنم گویی یک وزنه 100کیلویی رویش قرار گرفته است. و بغض روزهای اخیر همچنان بر گلویم فشار می‌اورد. با آدم های مختلفزیاد حرف زده ام. دیگر نمی‌خواهم حرف بزنم. فقط می‌خواهم دقایقی در آغوشی امن بیاسایم...»

پله اول

همیشه در پس ذهنم داشتن وبلاگ و نوشتن در آن را تحسین می‌کردم. چند بار هم اقدام به ساختن وبلاگ کردم ما به طور مرتب چیزی ننوشتم. امروز با خواندن پستهای یک سال یک وبلاگ خیلی مصمم‌تر شدم برای شروع این کار. بار حرفها و احساسات را باید جایی به امانت گذاشت. گاهی برای به اشتراک گذاری و خوانده شدن، و گاهی صرفا برای خالی کردن ذهن و قلب. وقتی حرف ها و احساسات و تجربیات تحلیل نشده در ذهن انباشته می شود به مرور زمان دریچه های ذهن به دنیای خارج و فراورده های فکری جدید بسته می شود.

قبل تر ها خیلی بیشتر دست به قلم می‌شدم. اما از روزی که بی اجازه خوانده شدم دیگر هنگام نوشتن آرامش نداشتم و همواره بطور خودآگاه یا ناخودآگاه چشمان نامحرمی را در حال خواندن نوشته هایم احساس می کنم. از این به بعد در این کلبه کوچک الکترونیکی آسوده نوشتن را تجربه خواهم کرد.