قبل از ظهر از خانه بیرون رفتم. تحمل ماندن در فضای بسته را نداشتم. با زهرا در ایستگاه دروازه شمیران قرار گذاشتم. مترو مثل همیشه شلوغ بود. از دور دیدمش، روسری و مانتوی سبز زیبایی پوشیده بود. از لابه لای جمعیت خود را به او رساندم. گرم در آغوش کشیدمش. خیلی دلتنگش شده بودم. با هم به چهارراه ولیعصر رفتیم. از آنجا همانطور که دست در دست هم و بی وقفه باهم حرف میزدیم به سمت کافه ای در خیابان ف رفتیم... حدود دو ساعت آنجا نشستیم... سیگار کشیدیم و حرف زدیم... در این بین ح پیام داد... شب قبل درد زیادی را تحمل کرده بودم. قلب و روحم عمیقا زخمی بود. من در ابراز احساسات و هیجاناتم بسیار متهورانه، بی باک و شاید بهتر است بگویم بی قاعده هستم. می گویند نگو! اما من می گویم. من زخمی شدم! من برای دومین بار توسط یک نفر زخمی شدم، این بار خیلی شدیدتر از دفعه قبل. ح برایم در حکم کوه یخی بود که سرمایش سوختگی عمیق ترمیم ناپذیری ایجاد می کند. دیگر نمی خواستم به او نزدیک شوم. باید بیشتر مراقب خودم باشم.
بعد از کافه به همراه ز برای صرف ناهار به رستوران بسیار خوبی در همان نزدیکی رفتیم. ناهار بیف استروگانف خوردیم. این غذا را بی نهایت دوست دارم و سالها بود نخورده بودم... بعد از رستوران عازم مقصد اصلیمان یعنی شهربازی ارم شدیم. زود رسیده بودیم. بازی ها هنوز شروع به کار نکرده بودند. هوا خیلی گرم بود. کمی لابه لای بازی های بی حرکت قدم زدیم. یک گوشه نشستیم و یک سیگار خیلی بزرگ که تازه خریده بودیم کشیدیم اما نتوانستیم تمامش کنیم... خاموش کردیم تا در فرصتی دیگر دوباره سراغش برویم... گاهی سیگار را خیلی دوست دارم. دود آرامش خاصی به من می دهد. گویی وقفه ای کوتاه در بین زندگی برایم ایجاد می کند.
به سمت دریاچه رفتیم و نیم ساعت قایق سواری کردیم... واقعا لحظات خوشی بود... هرچند مدام آنچه بر من گذشته بود در ذهنم و فکرم و روحم مرور می شد... اما سعی می کردم بر آنها متمرکز نشوم.
بعد از قایق سواری روی سکویی نشستیم و منتظر آغاز به کار بازی ها شدیم. هوا داشت تاریک می شد ولی هنوز اغلب بازی ها ساکت و آرام بودند. می خواستیم سورتمه سوار شویم تا بتوانیم فریاد بزنیم! اما گویا این یکی دیرتر از همه شروع به کار خواهد کرد. به پیشنهاد ز برای اینکه بازی نکرده از پارک نرفته باشیم سوار کشتی شدیم. سوار بر کشتی بدجوری ته دل آدم خالی می شود. یله و رها شروع کردم به جیغ کشیدن هر بار که کشتی بالا می رفت جیغ می کشیدم و ز به جیغ های من می خندید. پارک خلوت بود و صدایم در تمام پارک می پیچید. نگاه سنگین مردم را احساس می کردم. آخر جز من و ز تنها دو نفر دیگر سوار بر آن سوی کشتی بودند که زیاد هم جیغ نمی زدند. البته آنجا به همان اندازه هم که جیغ کشیدم ، خندیدم... کشتی برای شروع خوب بود. بعد از کشتی دیدیم چند نفری در صف سورتمه ایستاده اند. دوان دوان رفتیم بلیط خریدیم و در صف ایستادیم. گویی لحظات کش می آمد. بعد از مدتی که بنظر من خیلی آمد، سوار شدیم. و باز بعد ازمدت زیادی توقف به طوری که واقعا دچار استرس شده بودم، بالاخره سورتمه شروع به حرکت کرد. بالاخره اون لحظه ای که از نیمه شب گذشته منتظرش بودم فرا رسیده بود. اکنون می توانستم تمام بغض ها و دردهای حجیم شب قبل را فریاد بزنم. با تمام توان شروع به فریادزدن کردم. حرکت سریع دستگاه مانع از بارز شدن صدای افراد می شد. خود را رها کرده بودم. گویی قرار بود بخشی از وجودم از با فریاد از حلقم بیرون بیندازم. شاید به عمرم اینگونه فریاد نزده بودم. حرکت فوق سریع و دیوانه وار اتاقک سورتمه برایم لذت بخش بود... کم کم احساس کردم دارم از حال می روم. دست هایم که محکم به میله مقابل قفل کرده بودم کرخت شده بودند... من همچنان فریاد می زدم... آنچه بر من گذشته بود را در ذهنم مرور می کردم و فریاد می زدم....
وقتی دستگاه متوقف شد دیدم دستهایم خشک شده و انگشتانم خم نمی شود. آهسته بلند شدم و روی صندلی ای در همان اطراف نشستم.... کمی که گذشت حالم بهتر شد... و راهی خانه شدیم. صدایم گرفته بود و گلویم خیلی درد می کرد...
اما آیا با این دیوانه بازی ها همه چیز تمام شد؟ آیا همه تألمات از بین رفت...؟ فکر نمی کنم...