محبوبم...! من درد تو را ز دست آسان ندهم

حالم خوب است... بجز مختصری دلتنگی نگرانی دیگری ندارم.

امروز عصر هم مجددا به املاکی های اطراف سر زدم اما مورد مناسبی پیدا نکردم. باید یکی دو  روز در میان سربزنم تا بالاخره بهشتم را بیابم. امید دارم که پیدا می شود. فعلا عجله ای ندارم. می توانم تا اول مهر در همین بهشت بمانم.

به سوپرمارکتی که همیشه از او خرید می کنم سپرده بودم برایم کارتن نگه دارد، رفتم و 6 کارتن محکم و مرتب از او گرفتم. به خانه که آمدم کارتن ها را به سختی انتهای آشپزخانه جا دادم. خانه کمی حالت آشفتگی به خود گرفته است. فردا باید خانه را مرتب کنم و غذا درست کنم. در هفته ای که گذشت آشپزی نکردم. چند روزی غذای دانشگاه را خوردم و چند روزی غذاهای سرپایی مثل املت و نیمرو و قارچ سرخ کرده و نون و پنیر و گوجه. قصد دارم فردا کباب تابه ای درست کنم.

***

حدود دو هفته گذشته است. به طور کلی خوبم. روزها عادی و آرام سپری می شوند. هنوز در ذهنم حضور دارد. مشمئز کننده ترین کار برا من مبارزه ذهنی است. اینکه بخواهم به چیزی یا کسی فکر نکنم، یا او را دوست نداشته باشم، یا با دلتنگی مبارزه کنم و به فراموشی بسپارم. من  این کار را نمی کنم! به خودم فرصت می دهم. هنوز خیلی زود است. من همانطور که سخت در را به روی کسی می گشایم، سخت هم از او روی برمی تابم. 4 ماه و دو هفته از آن ابتدا گذشته است. چقدر زود...! مثل چشم برهم زدنی...! در تمام این مدت متوجهش بودم، حتی وقتی که نبود و سرگرم زندگی خودش بود. هنوز هم مثل یک تکلیف شرعی، مثل یک عبادت هر روز چندبار وبلاگش را می بینم، به صفحات متروکه چت اش سر میزنم و لحظاتی به تصویرش نگاه می کنم . من برای محبت خودم ارزش زیادی قائلم. می دانم روزی در پاسخ تیر عشق شعله ورم، تیر عشق دیگری به سویم بازخواهد گشت. اما تا آن روز باید از عواطفم مراقبت کنم.

به یاد می آورم زمانی را که بر شباهت ها تاکید می کرد... در آن دیدار چه اتفاقی افتاد که کفه تفاوت سنگینی نمود؟ مایلم این را بدانم. اما در مجموع از آشنایی با او خشنودم و خشنودم که او را از نزدیک دیدم. گاهی فکر می کنم که ای کاش زمان بیشتری را حضورا با او سپری می کردم. شاید اگر می دانستم  این اولین دیدار، آخرین نیز خواهد، بیشتر نگاهش می کردم، شاید دستش را می گرفتم... تا بیشتر حسش کنم... بغض گلویم را آزار می دهد... آخر او محبوبم بود یا اگر خودش نبود، دست کم می توانم بگویم بسیار شبیه محبوبم بود. آری محبوب من آن گونه است.... یک اجبار ذهنی نمی گذارد به نقاط تاریک رابطه و شخصیت او فکر کنم، و به حرفهایی که در آخرین گفتگو زده شد، حرف هایی که بوی عصبیت و آشفتگی می داد... به اینها فکر نمی کنم... دوست دارم تنها زیبایی هایش را ببینم و به آنها بیندیشم.

از این به بعد با مدیریت بهتری سراغ آثار او می روم... باید یادم باشد که او فقط شباهت زیادی دارد اما خود محبوبم نیست. همین که رفت فهمیدم که او محبوبم نبود، اگر بود هرگز نمی رفت و هرگز راضی به آزار قلبم نمی شد. به همین دلیل درخواست های مجددش را نیز برای دیدار نپذیرفتم و نخواهم پذیرفت زیرا با دیدنش برای محبوبم بی قرار می شوم و مادامی که محبوبم از من دور است این بی قراری نظم زندگی ام  را مختل می کند.

محبوب خوبم ... دلتنگت هستم... دلتنگ صدای مهربان و آسمانی ات، برسد روزی که دوشادوش تو مسیر زندگی ام را طی کنم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد