گنج عافیتت در سرای خویشتن است

 همانطور که به همراه رفقا  زیر آسمان شب، در هوای آزاد نشسته بودیم، متوجه حافظ شدیم...گویا  از آن شبهایی بود که حافظ بیدار بود و معلوم بود در جمعمان حاضر است. 

همه چندبار نیت های مختلف کردیم و برای همدیگر  به دیوان حافظ تفأل زدیم.

بار اول  در دلم به حافظ گفتم: بنگر وفای یاران که رها کنند یاری!

حافظ گفت:  

از دیـده خـون دل همه بر روی ما  رود .....بـر روی ما زدیده چه گویم چه‌ها رود

مـا در درون سیـنه هوایی نهفته ایم ........ برباد اگـر رود دل مازان هوا رود

 خورشید خاوری کند از رشک جامه چاک.....گـر مـاه مـهرپرور من در قبا رود

 بـر خـاک راه یار نهادیم روی خویش.........بـر روی ما رواست اگر آشنا رود

سیلی ست آب دیده و بر هر که بگذرد....گر چه دلش زسنگ بود هم ز جا رود

ما را به آب دیده شب و روز ماجراست.....زان رهگذر که بر سر کویش چرا رود

 حافظ به کوی میکده دایم به صدق دل......چـون صـوفیان صفه دارالصّفا رود


گفتم  بگو چه کنم؟

گفت:

اگر به مذهب تو خون عاشق است مباح...صلاح ما همه آن است کان تو راست صلاح

سواد زلف سیاه تو جاعل الظلمات..............بیاض روی چو ماه تو فالق الاصباح

ز چین زلف کمندت کسی نیافت خلاص......از آن کمانچه ابرو و تیر چشم نجاح

ز دیده‌ام شده یک چشمه در کنار روان..........که آشنا نکند در میان آن ملاح

لب چو آب حیات تو هست قوت جان...........وجود خاکی ما را از اوست ذکر رواح

بداد لعل لبت بوسه‌ای به صد زاری...........گرفت کام دلم ز او به صد هزار الحاح

دعای جان تو ورد زبان مشتاقان..............همیشه تا که بود متصل مسا و صباح

صلاح و توبه و تقوی زما مجو حافظ.......ز رند و عاشق و مجنون کسی نیافت صلاح


سه باره گفتم بگو آیا به ندای دلم گوش فرا دهم؟؟

گفت:

به دام زلف تو دل مبتلای خویشتن است...بکش به غمزه که اینش سزای خویشتن است

گرت ز دست برآید مراد خاطر ما............به دست باش که خیری به جای خویشتن است

به جانت ای بت شیرین‌دهن که همچون شمع.....شبان تیره مرادم فنای خویشتن است

چو رای عشق زدی با تو گفتم ای بلبل...........مکن که آن گل خندان برای خویشتن است

به مشک چین و چگل نیست بوی گل محتاج.....که نافه‌هاش ز بند قبای خویشتن است

مرو به خانه ارباب بی‌مروت دهر...........که گنج عافیتت در سرای خویشتن است

بسوخت حافظ و در شرط عشقبازی او..............هنوز بر سر عهد و وفای خویشتن است


سخن گفتن با حافظ جانم را آرام کرد...

لحظاتی بعد او پیامی داد و جویای حالم شد... خوب بودم... خوب هستم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد