امروز اولین پله مهم نگارش رساله را بالا رفتم، طرح اجمالی را بالاخره کامل کردم و تحویل استاد راهنما دادم. یک ساعت بعد اصلاحاتش را به من دادند. خانه که آمدم اصلاحات را اعمال کردم. البته هنوز فصلبندی کامل نیست. بنابراین عناوین و سرفصلهای آثار هات را بررسی کردم و همه را نوشتم تا بتوانم با توجه به آنها سر و سامانی به فصلبندی بدهم. باید زودتر از این مراحل مقدماتی عبور کنم و به بطن کار برسم. گاهی وحشت میکنم از سختی کار، اما میبینم کار را دوست دارم و موضوع برایم جذاب است.
***
امروز باران شدید بارید و کل شهر تمیز شد. از آن بارانهای بسیار کمیاب که دقیقا مثل یک دوش اتوماتیک عمل میکند. تمام ساختمانها شسته شدند، و همینطورتمام درختها و گیاهان! حتی ماشینها هم شسته شدند، چون شدت بارش بسیار زیاد بود و همه گرد و خاکها را میشست و برد. رنگ سبز درختان و گیاهان درخشش و زیبایی خاصی گرفته بود، حرکت شاخ و برگ درختان و بوتهها زیر باد و باران، سماء را برایم تداعی می کرد.
وقتی به بارش باران نگاه میکنم احساس میکنم گویی روح و جان خودم هم در حال پالایش است.
***
سفر ح امروز به پایان میرسد. در این چند روز که سفر بود حضورش در زندگیم بسیار کمرنگ شده بود...
***
چقدر سرگرم کار و مطالعه بودن، حال و هوای آدم را عوض میکند. گویی احساسات همگی به حالت تعلیق درمیآیند و همه قوای انسان در جهت آن هدف بسیج میشوند. وقتی سرگرم کار میشوم حتی عشق هم برایم هیچ معنایی ندارد و چه بسا برایم مشمئز کننده باشد. گویی منطقی سرد بر تمام ابعاد زندگیم سایه میافکند. وقتی مشغول مطالعه و کار علمی میشوم مایلم تنها باشم. حضور افرادی که هر لحظه ممکن است با حرفی یا ایجاد صدایی مرا از آنچه بدان مشغولم منقطع کند، دچار تشویشم میکند. من از آن دسته افراد هستم که نویسندگی و کار علمی را در غار میپسندم. این روزها احساس نیاز به حضور هیچکس نمیکنم... چقدر این حالت استغنا را دوست دارم. این همان دنیایی است که سالها آرزویش را داشتم، خزیدن در کلبه تنهایی اما نه به صورت منفعل، بلکه پویا و فعال، غرق در کتاب و پژوهش...
این روزها مدام فکر میکنم سالهای جوانیام چه ارزان و سهل به گزافه گذشت. سالهایی که میتوانست با انس من با کتاب، سالهای درخشان زندگیم باشد... دیروز با یاسی درباره رمان خوانی حرف میزدم، لیست رمانهایی که از سنین نوجوانی تا جوانی خوانده بود تمامی نداشت. احساس غبن و محرومیت تحمیلی از لذتهای ادبی جانم را میفشارد. دلم میخواهد عجولانه و با ولع رمانها و کتابهای خواندنی را ببلعم. تا شاید جبران سالهای از دست رفتهام باشد...
***
به تأثیر مستقیم و غیرقابل انکار خانواده در شکلگیری شخصیت و تاریخ زندگی افراد میاندیشم. خانوادهها میتوانند در سرعت رشد و تعالی فرزندان و یا بالعکس تأثیر شگرفی داشته باشند. به خانوادههای متعددی که اطرافم هستند و تیپ شخصیتی فرزندانشان میاندیشم... پدر و مادرهای عمیق و متفکر، همگی فرزندانی عمیق و متفکر تربیت کردهاند، این ویژگی در نمونههایی که در ذهن دارم عمومیت دارد. پدر و مادرهای تحصیل کرده اما سطحی و فاقد تفکر نیز فرزندانی چونان خودشان دارند. و چقدر سخت و انرژیبر است اگر فرزندی مسیر غلط پیموده شده را تشخیص دهد و عزم بازگشت و طی مسیر صحیح را بکند. زمان از دست رفته غیرقابل جبران است. اما وقت باقیمانده را میتوان در جهت بهتر شدن صرف نمود...
ساختن یک انسان، مسئولیت بسیار سنگینی است که هر کسی از پس آن برنمیآید. افسوس که در طول تاریخ افراد بسیاری به این مهم توجه نداشتهاند و بچه دار شدن و تولید نسل را به مثابه یک باید بدون توجیه گردن مینهادند و تا سالها فرزندان برایشان در حکم حیوان خانگیای هستند که نیازمند مراقبتهای زیستی میباشند..
(آنچه مینویسم بازتاب اندیشهها و احساسات امروزم است، شاید فردا طور دیگر بیاندیشم و احساس کنم!)