جالبه که یه وبلاگ نیمهمتروکه هنوز هم بازدیدکننده داره
هفته سوم آذرماه 94 و شادترین و زیباترین لحظات سی سال گذشته ام... جایی غیر از ایران همراهِ دورِ محبوب ترین انسانی که تا کنون شناختم... . 94 را بسیار دوست دارم بخاطر همان اتفاق شگفتانگیزش... اکنون دقیقا 6 ماه از آذرماه میگذرد و 9 ماه از شهریورماه. پست های این وبلاگ را میخوانم و نمیشناسم نگارنده آن را. گویی از زبان شخص دیگری بوده است، گویی تقریر خاطرات فرد دیگری ست. اولین احساسی که نسبت به نگارنده پیدا میکنم حس ترحم و دلسوزی است. خوشحالم که اکنون مثل نگارنده آن سطور به واقعیت های زندگی نگاه نمیکنم. در این 9 ماه کارهای متعددی انجام دادم و این احساس بیگانگی نشان از تاثیر آن کارهاو تلاش ها دارد.
لحظات میگذرند... باید خوب و خوش گذراند...
صفحه به صفحه دفتر حیات آدمی درس است و تجربه. اینجا هم روایتی ست از یک تجربه! که از تاریخ زندگی من پاک نخواهد شد. من نیز سودای حذف آن را ندارم.
زین پس زندگی را بسیار راحت تر از قبل میگیرم! (این جمله گرته برداری از Take it easy است)
گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع سخت میگردد جهان بر مردمان سختگیر
شاید هم سختکوش!
علامه جعفری حرف زیبایی میزند: "کار گردونهی منحصر حیات آدمی است". مادامی که گردونهی حیاتم در حال چرخیدن باشد، زندهام و حالم خوب است.
دوباره چشم میگشایم و سعی می کنم زیبایی های دنیا را ببینم. من ظلم نکردم، دروغ نگفتم، کسی را به بازی نگرفتم و روح انسانی را نکشتم. من تنها اعتماد کردم و باور کردم و تلاش کردم ... تلاشی مذبوحانه که انرژیم را تحلیل برد...
به فکر ساختن و احیای روزهای باقیمانده از سال 94 هستم... به فکر محقق کردن آرزوهایم...
ف عزیز مرا مهمان کنسرت زیبایشان کرد... لحظاتی که آنجا بودم از تمام آنچه که بر من گذشته بود منقطع شده بودم... دنیای موسیقی سنتی همیشه برایم الهامبخش بوده است... دلم میخواست برمیخاستم و با حال انقطاع، سماع میکردم ...
چرخم پی حق، رقصم پی حق من زان ویم نی مشترکم
گه چرخ زنان همچون فلکم گه بال زنان همچون ملکم...
اکنون آنچه برایم باقی مانده، تنها حیرت از حجم قساوتی ست که یک انسان میتواند زیر نقابش پنهان کند...
زندگی جاری ست...
چشم باز میکنم... نور صبحگاهی چشمانم را خیره میکند... نسیم خنکی از پنجره وارد اتاق میشود و پاها و بازوانم را نوازش میدهد... به آرامی زیر ملافه نازکی که نصف بدنم را پوشانده، میخزم... مثل تمام صبحهای دیگر مایلم باز هم بخوابم. چشمانم را میبندم... واپسین ساعات شب گذشته در ذهنم مرور میشود... احساس سرما میکنم... پتوی سبز و زیبایم را که بین تخت و دیوار گرفتار شده است را به آغوش میکشم... باز به او میاندیشم... چشمانم را میگشایم و به آسمان آبی زیبایی که از دریچه پنجره پیداست مینگرم. تکه ابر سفید دلانگیزی وسط آسمان تاب میخورد... چقدر آسمان برایم روحافزا و الهامبخش است... آسمان و دریا...
*
بهشتی که در پیاش بودهام را یافتهام و مدتی ست که در آن سر میکنم. صورت زیبای بهشتم به مرور در حال لود شدن است. امروز پیش از بیرون رفتن از خانه، چینش لوازم اتاقم راتقریبا به اتمام رساندم. لذتبخشترین قسمت چیدن لوازم، چیدن کتابهایم در قفسه است. با حوصله و دقت کتابها را با چینشی جدید در قفسه چیدم. بخشی کتابهای دینپژوهی، بخشی فلسفی، بخشی دیگر شعر و داستان و رمان... . هنوز قفسهام جا دارد. به زودی به اندازهای که جا دارم کتابهایم را از حصر به بهشتم منتقل خواهم کرد... چینش خانه که تمام شود، سبک جدیدی از زندگی را آغاز میکنم...
*
به راهی که در پیش گرفتهام میاندیشم. راهی که مصمم هستم آن را تا انتها بروم. باید بدون فوت وقت توشه بردارم. دستانم خالیست و خستهام. باید خیلی زود خود را بازیابی کنم و با امید و انرژی به پیش بروم. حریصانه مطالعه میکنم و باز هم فکر میکنم توشهام کم است و وقت برای توشه گرفتن اندک...
*
خدای مهربانم... محبوب ازلیام... چشمانم به دستان کریم توست... تویی تنها مونس و یارم... اکنون که در پی یار گریزپایم میدوم و از نفس افتاده ام، بیش از قبل احساس تنهایی میکنم و برای چندمین بار در زندگیام میفهمم که یار حقیقیام تویی و جز تو مأوا و دلآرامی ندارم. مرا در آغوش بکش و همانطور که در برت هستم مسیر را به من نشان بده و خودت مرا ببر... و لحظهای مرا به خودم وا نگذار... حتا وقتی دستم را در دست همراهم گذاشتی باز هم کنارم باش، رهایم نکن که رهایی از تو ، دور افتادن از تمام خوبیها و آرامشهای عالم است...